- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
2 شد حامله هر ذره از تابش روی او هر ذره از آن لذت صد ذره همیزاید
3 در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی تا ذره شود خود را میکوبد و میساید
4 گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا زیرا که در این حضرت جز ذره نمیشاید
5 در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن کز دست گران جانی انگشت همیخاید
6 چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید
7 ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی عمری برود در خون موییش نیالاید
8 جز تا به چه بابل او را نبود منزل تا جان نشود جادو جایی بنیاساید
9 تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید