1 چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید مگر به یاد تو خونگرید و چمنگوید
2 زبان حیرت دیدار سخت موهوم است نفس در آینه گیریم تا سخن گوید
3 به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب سفید ناشده سهل است پیرهن گوید
4 تمیز کار محبت ز خویش بیخبریست وفا نخواست که پروانه سوختن گوید
5 کسی ندید درین دیر ناشناسایی برهمنی که بتش نیز برهمن گوید
6 به حرف راست نیاید پیام مشتاقان مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید
7 زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش که جان به گوش خورد گرکسی بدن گوید
8 بهانهجوست جنون درکمینگه عبرت مباد بیخبری حرفی از وطن گوید
9 ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است چه لازم استکسی حرف خون شدنگوید
10 قبای ناز نیرزد به وهم عریانی که چشم از دو جهان پوشد وکفنگوید
11 مآلکار من و ما خموشی است اینجا ز شمع میشنوم آنچه انجمن گوید
12 ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید
دیدگاهها **