- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
2 کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
3 حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست
4 هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست
5 ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست
6 اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست
7 ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست
8 بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست
9 ز دست زلف تو دل باز میتوان آورد ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست