1 چه گویم گردش گردون دون را که خس را سر بر اوج آسمان برد
2 خردمندان و مردم زادگان را ز بهر نانشان آب از رخان برد
3 خسیسی چند را داده ست توفیق که ننگ آید مرا خود نامشان برد
1 تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
2 شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
1 تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد مشّاطه اش گرفت به دزدی و بند کرد
2 دل را غمت به علّت قلبی نمی خرید لیکن چو دید داغ تو بروی پسند کرد
1 تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
2 گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد