چه فتنه بود که حسن تو در جهان از سعدی شیرازی غزل 31

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

1 چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

2 بلای غمزه نامهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

3 ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت

4 نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

5 تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

6 به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

7 همین حکایت روزی به دوستان برسد که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

عکس نوشته
کامنت
comment