- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
2 بلای غمزه نامهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
3 ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت
4 نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
5 تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
6 به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
7 همین حکایت روزی به دوستان برسد که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت