چه گویمت که چه از دست یار از عارف قزوینی غزل 55

عارف قزوینی

آثار عارف قزوینی

عارف قزوینی

چه گویمت که چه از دست یار می‌گذرد

1 چه گویمت که چه از دست یار می‌گذرد به من هرآنچه که از روزگار می‌گذرد

2 ز یار شکوه کنم یا ز روزگار چه‌ها ز یار بر من و از روزگار می‌گذرد

3 چه‌ها گذشت ز زلفت به دل چه می‌دانی به کارگر چه ز سرمایه‌دار می‌گذرد

4 بس است تا به کی تو سر به زیر پر صیاد به غفلت اندر و وقت فرار می‌گذرد

5 به دور نرگس مست تو نادرست کسی میان شهر اگر هوشیار می‌گذرد

6 کجاست شحنه که پنهان هزار خون کرده دو چشم مست تو او آشکار می‌گذرد

7 به اسم من همه مال التجاره غم و درد ز شهریار ببین بار بار می‌گذرد

8 سواره آمد و بگذشت از نظر گفتم امان که عمر چو چابکسوار می‌گذرد

9 هزار شکر که دیدم رقیب از کویت گذشت لیک به خواری چو خار می‌گذرد

10 تو خفته‌ای و چه دانی که در غمت شب هجر چگونه بر من شب‌زنده‌دار می‌گذرد

11 به مجلسی که تویی گفتگوی ما و رقیب تمام با سخن گوشه‌دار می‌گذرد

12 بدم از اینکه بدو خوب و ننگ و نام امروز به یک رویه و در یک قطار می‌گذرد

13 مرا که سایه آن سرو بارور بر سر نماند، ای به جهنم بهار می‌گذرد!

14 ز دست دیده به هرجا که می‌رود عارف در آب دیده خود بی‌گدار می‌گذرد

عکس نوشته
کامنت
comment