1 بلاکشان محبت گل چه نیرنگند شکستهاند به رنگی که عالم رنگند
2 چه شیشه و چه پری خانهزاد حیرت ماست به آرمیدگی دلکه بیخودان سنگند
3 ز عیبپوی ابنای روزگار مپرس یکیگر آینه پرداخت دیگران زنگند
4 فریب صلح مخور ازگشادهرویی خلق که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
5 به وادیی که طلب نارسای مفصد اوست بهوش باش که منزل رسیدن لنگند
6 نوای پرده ی بیتابی نفس این است که عافیتطلبان سخت غفلت آهنگند
7 تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
8 ز وهم بر سر مینای خود چه میلرزی شنو ز شیشهگران در شکستن سنگند
9 به بستن مژه انجامکار شد معلوم که آب آینهها جمله طعمهٔ زنگند
10 حباب نیمنفس با نفس نمیسازد ز خود تهیشدگان بر خود اینقدر تنگند
11 ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل تو هرزهفکری و این قوم عالم بنگند