چه خوش بودی اربادهٔ کهنه از شیخ بهایی مثنوی 8

شیخ بهایی

شیخ بهایی

شیخ بهایی

چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال

1 چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال شدی بر من خسته یکدم حلال

2 که خالی کنم سینه را یک زمان ز غمهای پی در پی بی‌کران

3 رود محنت دهر از یاد من شود شاد این جان ناشاد من

4 به یادم نیاید، به صد اضطراب کلام برون از حد و از حساب

5 به افسون ز افسانه، دل خوش کنم مگر ضعف پیری، فرامش کنم

6 بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس رها کرده بینم سگی از مرس

7 غم و غصه را خاک بر سر کنم دمی لذت عمر نوبر کنم

8 ندانم درین دیر بی‌انتظام که محنت کدام است و راحت کدام

9 بهائی، دل از آرزوها بشو که من طالعت می‌شناسم، مگو

10 اگر باده گردد حلالت دمی گریزد همان دم، از آن خرمی

11 نیابی از آن جز غم و درد و رنج بجز مار ناید به دستت ز گنج

12 فروبند لب را از این قیل و قال مکن جان من، آرزوی محال

عکس نوشته
کامنت
comment