-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
2 معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
3 آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
4 دیدهام کافور کز هندوستان خیزد همی تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
5 ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی
6 پشت بنمودی و خونها راندی از مژگان مرا تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی
7 صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی
8 هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی
9 ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
10 موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی
11 در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب از ثنای خسرو صاحبقران انگیختی