ما کلاه خواجگی اکنون ز از سنایی غزنوی غزل 275

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم

1 ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم تا که در بند کله‌دوزی اسیر افتاده‌ایم

2 صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک ما بهای هر کله اکنون سری بنهاده‌ایم

3 او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع ما از آن چون شمع در پیشش به جان استاده‌ایم

4 بندهٔ او از سر چشمیم همچون سوزنش گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده‌ایم

5 سینه چشم سوزن و تن تار ابریشم شدست تا غلام آن بهشتی روی حورا زاده‌ایم

6 کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده‌ایم

7 از لب خویش و لب او در فراق و در وصال چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده‌ایم

8 برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک دل همی گوید گر او سادست ما هم ساده‌ایم

9 لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجاده‌ایم

10 ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده‌ایم

11 تا سنایی وار دربستیم دل در مهر او ما دو چشم اندر سنایی جز به کین نگشاده‌ایم

عکس نوشته
کامنت
comment