-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وز این سوی بیژن چو باد دمان بیامد بر رستم پهلوان
2 بیاورد برزوی را بسته دست به نزدیک رستم بیفکند پست
3 همه رفته در پیش رستم بگفت رخ نامور همچو گل بر شکفت
4 چنین گفت با بیژن نامور زواره فرامرز پرخاشخر
5 همی شاه ترکان گرفته ست راه بر این نامداران ایران سپاه
6 همانا سر آرد بر ایشان زمان بر آید همه کام تورانیان
7 زواره بپیچد ز افراسیاب از ایدر عنان را به شادی بتاب
8 نگه کن که تا کارشان چون بود ز خون که میدان پر از خون بود
9 خروش تو چون بشنود خیره مرد در آید سر نامور زیر گرد
10 بیامد جهان جوی هم در زمان به پیش زواره چو شیر ژیان
11 ورا دید بر جای با زور و تاب گرفته کمرگاه افراسیاب
12 بدو گفت کای نامور مرد جنگ چه داری کمرگاه او را به چنگ
13 رها کن ازو دست که بیگاه گشت هم از دشت خورشید کوتاه گشت
14 ازو دست برداشت افراسیاب ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
15 همی خواست تا بیژن گیو را به بند اندر آرد سر نیو را
16 زواره ازو دست را داشت باز چنین گفت با نامور جنگ ساز
17 ببینیم فردا سپیده دمان که تا برکه گردد سپهر روان
18 همی بازگشتند از یکدگر دو دیده پر از آب و پر خون جگر
19 زواره بیامد چو باد دمان بر نامور پهلوان جهان
20 فرامرز در جنگ هومان شیر همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
21 بدو گفت رستم ندانم چه کرد ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
22 زواره بفرمود تا بر نشست به نزدیک هومان شود پیل مست
23 زواره چو بشنید برکرد اسب همی تاخت بر سان آذر گشسب
24 (فرامرز را دید بردشت کین بسی نامداران فکنده ز زین)
25 همه دشت پای و سرکشته بود ز کشته به هر سو همی پشته بود
26 ز ایرانیان نزد او کس ندید خروشی چو شیر ژیان بر کشید
27 بدو گفت کای مایه کین و جنگ چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
28 نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار نه آگاه زین رزم تو شهریار
29 فرامرز آن گاه آواز داد که ای نامور مرد پهلو نژاد
30 مرا جنگ ترکان بود جای بزم ندانم من این دشت را جای رزم
31 به هومان چنین گفت بیگاه گشت همی تیره بینم همه روی دشت
32 چو رخشان شود روی هامون به روز به بخت شهنشاه گیتی فروز
33 کنم روز هامون ز خون تو زرد گر آیی بر من به دشت نبرد
34 بگفت این و برگشت و آمد دوان بر نامور رستم پهلوان
35 چو آمد به نزدیک رستم فراز زمین را ببوسید و بردش نماز
36 ازو شادمان شد دل پهلوان همی آفرین خواند پیر و جوان
37 چنین گفت کز تخمه اژدها شگفتی نباشد چنین کیمیا
38 که از تخم دستان سام سوار نباشد مگر پهلو نامدار
39 فرامرز گفت ای جهان پهلوان ابی تو مبادا سپهر روان
40 ز بخت تو و بخت شاه زمین بسی جستم از لشکر ترک کین
41 ز هومان و ز بارمان دلیر ز جان هر دو گشتند امروز سیر
42 زواره چو آمد به آوردگاه بجستند گردان توران سپاه
43 به میدان ز بس مرد تورانیان به سختی برون آمد اسب از میان
44 بیامد هم اندر زمان پور گیو به رستم چنین گفت کای گرد نیو
45 تو را و فرامرز را شهریار همی خواند (و) این پهلو نامدار
46 بیارید برزوی را بسته دست چو آشفته شیران و چون پیل مست
47 چو بشنید رستم ز خسرو پیام فرامرز را گفت کای نیک نام
48 ببر این گو نامدار نزد شاه بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
49 فرامرز برزوی را در زمان بیاورد نزدیک شاه جهان
50 چو رستم بر خسروآمد فراز زمین را ببوسید و بردش نماز
51 همی بسته برزوی را پیش برد همه داستان پیش او بر شمرد
52 زواره همان داستان بازگفت چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
53 فرامرز را خواند شاه جهان بر تخت بنشاندش با مهان
54 (به رستم چنین گفت کای پهلوان همی شاد باشی و روشن روان)
55 (چو برزو برخسرو آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
56 (بدو گفت خسرو که بازآر هوش سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
57 (چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟ به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
58 بدو گفت برزو که ای شهریار جهان را تویی شاخ امید بار
59 مرا خانه در کوه شنگان بود همه کام من جنگ گردان بود
60 کشاورز بودم بر آن دشت و بوم به برزیگری سنگ پیشم چو موم
61 یکی روز بودم بر آن پهن دشت همی شاه توران به من بر گذشت
62 سپهدار ترکان رد افراسیاب شده روی هامون چو دریای آب
63 مرا دید و آورد ایدر به جنگ به پیکار شیران و جنگ پلنگ
64 امیدم بسی داد از تاج و تخت به یک ره چنین خیره برگشت بخت
65 نبد جز همه کام ایرانیان همه تیره شد بخت تورانیان
66 چو رستم شنید از جوان این سخن سپهبد جز این رای افکند بن
67 چنین گفت با شاه پیروز بخت که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
68 (ببخشد به من شاه او را به جان بدارم من او را چو جان و روان
69 نباید که آید به جانش گزند بدان تا شود نامداری بلند
70 به ارگ اندرون بازدارم ورا به جز نیکویی پیش نارم ورا
71 زتخم بزرگان بسازم زنش نمانم که رنجی رسد بر تنش
72 به هندوستانش فرستم به جنگ بدان جای سازیم او را درنگ
73 به خوبی دلش را به چنگ آوریم دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
74 چو دو نامداران ایران زمین به بند آورد نامداران چین
75 بسی نامداران در آرد ز زین نماند که کس پی نهد بر زمین
76 به رستم سپردش جهاندار شاه رهانیدش از بند و تاریک چاه
77 فرستاد رستم هم اندر زمان چو دو نامداران سوی سیستان
78 فرامرز را داد و گفت ای جوان نباید که داریش خسته روان
79 وز اینجا بساز از پی راه برگ مر او را ببر تا به دربند ارگ
80 سواران زابل گزیده هزار همه نامداران خنجر گزار
81 هم از تخم دستان سام سوار بزرگان نام آور کینه دار
82 سر و پای او را به بند گران ببند و سپارش به نام آوران
83 نباید که یابد رهایی ز بند که آید ز چرخ بلندت گزند
84 وزین روی تیره شب در رسید همی غالیه بیخت بر شنبلید
85 سپهدار پیران و افراسیاب بیاورد لشکر بدین سوی آب
86 بماندند بر جای پرده سرای به دشمن نمودند یکسر قفای
87 همه لشکر ترک بر سان باد خود و نامداران فرخ نژاد
88 بدان راه بی راه رفتند باز که برزوی را بود آیین و ساز
89 سپهدار ترکان چو آنجا رسید سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
90 بنالید و آمد زمانی فرود همی داد نیکی دهش را درود
91 بفرمود پیران به سالار خوان که پیش آر و آزادگان را بخوان
92 درین کار بودند کآمد خروش خروشی کزو دیده آمد به جوش
93 زنی دید بر سان سروی بلند دو گیسوش در بر چو تابان کمند
94 به زنار خونی ببسته میان خروشنده مانند شیر ژیان
95 همی گفت زارا، دلیرا، گوا یلا، شیر دل نامور پهلوا،
96 کجا یابم اکنون چه گویم تو را چه گویم به مویه چه مویم تو را
97 کجا یابمت ای گرامی پسر چه آمد به رویت ازین بد گهر
98 بیامد دوان سوی افراسیاب دو دیده ز خون همچو دریای آب
99 بدو گفت ای شاه ماچین و چین همه ساله بسته میان را به کین
100 چه کردی سر افراز پور مرا چرا تیره شد از تو نور مرا
101 چه کردی مر آن سرو نازنده را چه کردی مر آن ماه تابنده را
102 تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست به آورد رفتن تو را ننگ نیست
103 مگر آنکه لشکر فراز آوری دل نامور در گداز آوری
104 ز هر شهر و برزن یکی انجمن فراز آوری همچو فرزند من
105 بیاری همان لشکر بی شمار به ایران بری از پی کارزار
106 چنان چون بود مردم چاره ساز به کشتن سپاری و گردی تو باز
107 چو گردد همی جنگ گردان درشت به میدان همی از تو بینند پشت
108 همی گفت و می کند موی سرش زخون چاک گشته دل اندر برش
109 همی ریخت ازدیدگان جوی خون سر نامور شد ز شرمش نگون
110 چو افراسیابش بر آن سان بدید ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
111 بدو گفت پیران که ای شهره زن کنون بشنو از من سراسر سخن
112 نه کشتند برزوی و نه خسته شد به آورد رستم همی بسته شد
113 فرستاد وی را سوی سیستان چو دو نامداران زابلستان
114 زن نامور گشت ازو شادمان بر آن سان که یابد همی مرده جان
115 به دیان که گر زنده بینمش باز به گردون رسانم سر سرفراز
116 همه بند و زندانش را بشکنم همه شهر ایران به هم بر زنم
117 رهانمش از بند هنگام خواب به بخت جهاندار افراسیاب
118 بگفت این و از پیش او بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت
119 ز هر گونه چیزی فراز آورید بسی زر و گوهر از آن برگزید
120 به دانش بد و نیک را بنگرید ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
121 چو زن سوی اندیشه افکند دل به چاره ازو دیو گردد خجل
122 مبادا که زن چاره پیش آورد یکی بایدش بیست پیش آورد
123 چو آورد هر گونه چیزی فراز همی کرد آیین نیرنگ ساز
124 سر نامور سوی ایران کشید از آن پس به توران کس او را ندید
125 به ایران همی بود یک روزگار بدان تا بد و نیک فرجام کار
126 بداند بد و نیک ایران همه همان شاه و گردن کسان و رمه
127 چو دیدی یکی نامدار انجمن بپرسیدی از هر گوی تن به تن
128 ز فرزند جایی نشانی ندید نه از نامداران ایران شنید
129 به درگاه خسرو بدی روز و شب نیارست بر کس گشادن دو لب
130 چنین گفت با دل چه آمد به من از آن ترک بد خواه و این انجمن
131 همی روزگاری به ایران بماند کسی نام برزو ز دفتر نخواند
132 یکی روز بر درگه شهریار ستاده به پای آن زن هوشیار
133 همی گفت زار ای دلیر جوان کجا جویمت من به گرد جهان
134 میان یلانت نبینم همی به ایران نشانت نبینم همی
135 نهاده دو دیده به درگاه شاه ز هر سوی آمد به درگه سپاه
136 یکی پهلوان بر ستور سمند بیامد به کردار سروی بلند
137 سپاهی پس پشت او نیزه دار سپهبد به کردار شیر شکار
138 یکی دست بسته گو پهلوان همی رفت شادان و روشن روان
139 فرو ماند خیره ز بالای او وزان پهلوی یال و پهنای او
140 بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟ ز گردان ایران ورا نام چیست؟
141 یکی گفت کاین شیر دل رستم است سر افراز و از تخمه نیرم است
142 بدو گفت کاین دست بسته چراست چو پشت زمانه بدوی ست راست
143 چنین گفت در جنگ برزوی شیر بیازرد بازوی مرد دلیر
144 به آوردگه دست او خسته گشت به چشمش همی تیره شد روی دشت
145 چو بشنید زن گفت کای نامدار چرا باشد اکنون بر شهریار؟
146 ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه نراند سوی سیستان کینه خواه؟
147 بدو گفت خسرو چو از جنگ باز به ایران زمین باز آمد به ناز
148 جهان پهلوان بود با او به هم همی گفت هر گونه از بیش و کم
149 چنین گفت پس زن که چون دست اوی چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
150 نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه به کین سپهدار ایران سپاه؟
151 چنین پاسخش داد مرد دلیر که برزوی را بسته بر سان شیر
152 فرامرز بردش سوی سیستان خود و نامداران زاولستان
153 جهان پهلوان چون شود باز جای در آرد سپهدار نو را ز پای
154 چو بشنید ازو زن دم اندر کشید یکی آه سرد از جگر بر کشید
155 پر اندیشه برگشت از آنجا دوان سرشکش ز دیده به رخ بر روان
156 همی گفت این چاره را چون کنم که پای وی از بند بیرون کنم
157 چه سازیم و درمان این کار چیست درین را بی ره مرا یار کیست
158 ببست اندر آن کار آن گه روان رخ از درد زرد و دل از غم نوان
159 چو برگشت از درگه شاه باز بدان سان که باشد همی چاره ساز
160 روان شد سوی سیستان چاره گر بسی برد با خویشتن سیم و زر
161 همی رفت تا شهر رستم رسید زن چاره گر چون بدان سو کشید
162 بیامد به بازار هم در زمان همی رفت هر سوی چون بیهشان
163 بدان خان بازارگانان شد اوی برافکند چادر بپوشید روی
164 یکی خان بستد زن چاره گر همی بود با هر کسی نامور
165 به جایی که گوهر فروشان بدند به نزدیک ایوان دستان بدند
166 یکی مهتری بود با رای و هوش ورا نام بهرام گوهر فروش
167 فراوان مر او را زر و سیم بود ز درویشی و رنج بی بیم بود
168 جوانی به کردار تابنده ماه به نزدیک رستم ورا دستگاه
169 بیامد زن پر خرد نزد اوی بدو گفت کای مهتر نام جوی
170 فراوان ازین گونه دارم گهر کسی را فروش (این) و یا خود بخر
171 وزان پس یکی پاره لعل بدخش بدو داد مه روی خورشید فش
172 یکی پاره یاقوت رخشان چو شید زن نامور را بدو بد امید
173 چو بهرام گوهر فروش آن بدید چو گلبرگ رخسار او بشکفید
174 بدو گفت بهرام کای نام جوی که را بود ازین گونه ای ماه روی
175 بدو گفت شهرو که ای نامور بگویم تو را این همه در به در
176 مرا شوهری بود بازارگان ز تخم بزرگان و آزادگان
177 جوان مرد و آزاده و نام جوی ستوده به هر جای با آب و روی
178 به دریای آمل درون در بمرد مرا و پسر را به شیون سپرد
179 ازو ماند این گوهر و سیم و زر بسی در و یاقوت و طوق و کمر
180 چو بشنید بهرام آن گاه گفت که با تو خرد باد همواره جفت
181 ازو بستد آن گوهر شاهوار بدو گفت کای بانوی نامدار
182 اگر دیگرت هست فردا بیار بدان تا برم نزد سام سوار
183 سپهبد بر آرد همه کام تو به گردون گردان رسد نام تو
184 همی بود شهروی بی کام دل ز اندیشه مانده دو پایش به گل
185 شدی سوی بهرام گوهر فروش ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
186 همه شب نخفتی ز اندوه و درد همی بر کشیدی ز دل آه سرد
187 به دربند ارگ آمدی گاه گاه همی کردی از دور در وی نگاه
188 یکی جایگه دید و حصنی بلند که بالاش افزون بد از ده کمند
189 به شب پاسبانانش هشتاد مرد به روز از دلیرانش هفتاد مرد
190 به چاره درون رفتنش ره نبود همی گفت کاین رنج بردن چه سود
191 از آنجا سوی خانه شد با خروش به پیش آمدش مرد گوهر فروش
192 بپرسید بهرام از شهره زن کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
193 زن آن گه چنین داد وی را جواب به چاره نهان کرد از دیده آب
194 دلم گفت ازدرد پژمرده شد از آن گه که آن شوی من مرده شد
195 بدان آمدم تا زنان سوی ارگ مگر کم شود از دلم درد مرگ
196 بدو گفت بهرام کای شهره زن یک امشب بیا تا به ایوان من
197 بر آسای و یک دم دلت شاد دار روان را از اندیشه آزاد دار
198 به نزدیک خویشان و فرزند من همان نامور خویش و پیوند من
199 که در ارگ باشد مرا خان و مان به آزادگی یک شب آنجا بمان
200 که رامشگری دارم آنجا جوان نوازنده رود و آرام جان
201 نه مرد است همچون تو شهره زن است به رامشگری فتنه برزن است
202 به نزدیک برزو بود روز و شب به آواز او برگشاید دو لب
203 مر او را بیارم به نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو
204 چو بشنید شهرو به دل شاد شد از اندیشه و درد آزاد شد
205 روان شد به شادی سوی خان او که در خان او بود درمان او
206 بدو گفت ترسم که درد سرت فزایم که چون من بیایم برت
207 بدو گفت بهرام کای نیک زن نیاید ازین هیچ رنجی به من
208 بگفت این و از پیش او شد روان پی او همی رفت خسته روان
209 زن مرد گوهر فروش آن زمان بیامد به نزدیک شهرو دمان
210 گرامیش کرد و فراوان ستود به دیدار او شاد و خرم ببود
211 چنان چون سزا بود بنشاندند برو هر یکی داستان خواندند
212 فرستاد و آورد رامشگرش چنان چون سزا بود اندر خورش
213 بفرمود زن را که آور تو خوان همان نیز همسایگان را بخوان
214 پس آن گه چو از خوان بپرداختند همی مجلسی در خورش ساختند
215 بزد دست و رامشگرش بر کشید نوایی کزو دل ز بر برپرید
216 زن از درد دل کرد زاری بسی ندانست خود راز او را کسی
217 دل مادر از درد برزو بسوخت به کردار آتش رخش بر فروخت
218 برون کرد از انگشت انگشتری نگینش فروزنده چون مشتری
219 که برزو مر او را بسی دیده بود همان شاه ترکانش بخشیده بود
220 بدو گفت شهرو که ای شهره زن ندیدم چو تو اندرین انجمن
221 همی دار این را ز من یادگار بود روز کآید مر این را به کار
222 سبک زو ستد آن زن خوش نواز به انگشت کردش به شادی و ناز
223 که ناگه در آمد یکی مزد بر چنین گفتش آن سرور نامور
224 که رامشگر گرد برزو کجاست مر او را سپهدار توران بخواست
225 برون کرد رامشگر از پیش اوی همی رفت تازان سوی جنگ جوی
226 بیامد چو برزو مر او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
227 بدو گفت برزوی کای شهره زن کجا رفتی از نامور انجمن؟
228 بدو گفت رامشگر ای پهلوان به کام تو بادا سپهر روان!
229 به جان و سر پهلوان جهان که نیک و بد از تو ندارم نهان
230 درین دز جوانی ست با رای و هوش ورا نام بهرام گوهر فروش
231 مرا گفت امشب به خان من آی چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
232 زنی بود مهمان گوهر فروش که چون او ندیدم به رای و به هوش
233 به بالا چو سرو و چو خورشید روی به سان کمند تهمتنش موی
234 چو من دست کردم به بربط دراز سرشکش ز دیده روان شد به ساز
235 خروشی بر آورد و خون از جگر ببارید بر روی چون ماه و خور
236 به من داد انگشتری در زمان چو بودیم با او زمی شادمان
237 درین بود کآمد بدان در دوان همی چاکر نامور پهلوان
238 مرا خواند و من پیش تو آمدم به نزدیک تو زان همی دم زدم
239 چو برزوی انگشتری را بدید بخندید و لب را به دندان گزید
240 بدو گفت بنمای تا بنگرم که چونین ندیدم بدین کشورم
241 بدو داد انگشتری شهره زن بدو شادمان شد سر انجمن
242 نشانش نگه کرد و نامش بخواند ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
243 بدانست برزوی کآن مادر است ز درد پسر جانش پر آذر است
244 خروشی بر آورد گرد سوار ز دیده ببارید خون بر کنار