وز آن سوی گنگ از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 11

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

وز آن سوی گنگ اندر افراسیاب

1 وز آن سوی گنگ اندر افراسیاب به رخشنده روز و به هنگام خواب

2 همی گفت با هرکه بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان

3 که اکنون که دشمن به بالین رسید به گنگ اندرون چون توان آرمید

4 همه برگشادند گویا زبان که اکنون که نزدیک شد بد گمان

5 جز از جنگ چیزی نبینیم راه زبونی نه خوبست چندین سپاه

6 بگفتند وز پیش برخاستند همه شب همی لشکر آراستند

7 سپیده دمان گاه بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس

8 سپاهی به هامون بیامد ز گنگ که بر مور و بر پشه شد راه تنگ

9 چو آمد به نزدیک گلزریون زمین شد به سان که بیستون

10 همی لشکر آمد سه روز و سه شب جهان شد پرآشوب جنگ و جلب

11 کشیدند بر هفت فرسنگ نخ فزون گشت مردم ز مور و ملخ

12 چهارم سپه برکشیدند صف ز دریا برآمد به خورشید تف

13 به قلب اندر افراسیاب و ردان سواران گردنکش و بخردان

14 سوی میمنه جهن افراسیاب همی نیزه بگذاشت از آفتاب

15 وز این روی کیخسرو از قلبگاه همی داشت چون کوه پشت سپاه

16 چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد منوشان خوزان پیروز و داد

17 چو گرگین میلاد و رهام شیر هجیر و چو شیدوش گرد دلیر

18 فریبرز کاووس بر میمنه سپاهی هه یک‌دل و یک تنه

19 منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ هر جنگیی پای داشت

20 به پشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هر مرز بود

21 زمین کان آهن شد از میخ نعل همه آب دریا شد از خون لعل

22 به سر بر ز گرد سیاه ابر بست تبیره دل سنگ خارا بخست

23 زمین گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی شد ز آوای کوس

24 زمین گشت جنبان چو ابر سیاه تو گفتی همی بر نتابد سپاه

25 همه دشت مغز و سر و پای بود همانا مگر بر زمین جای بود

26 همی نعل اسبان سر کشته خست همه دشت بی‌تن سر و پای و دست

27 خردمند مردم به یکسو شدند دو لشکر بر این کار خستو شدند

28 که گر یک زمان نیز لشکر چنین بماند بر این دشت با درد و کین

29 نماند یکی ز این سواران به جای همانا سپهر اندر آید ز پای

30 ز بس چاک چاک تبرزین و خود روانها همی داد تن را درود

31 چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید جهان بر دل خویشتن تنگ دید

32 بیامد به یکسو ز پشت سپاه به پیش خداوند شد دادخواه

33 که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر هر کسی پادشا

34 اگر نیستم من ستم یافته چو آهن به کوره درون تافته

35 نخواهم که پیروز باشم به جنگ نه بر دادگر بر کنم جای تنگ

36 بگفت این و بر خاک مالید روی جهان پر شد از نالهٔ زار اوی

37 همانگه برآمد یکی باد سخت که بشکست شاداب شاخ درخت

38 همی خاک بر داشت از رزمگاه بزد بر رخ شاه توران سپاه

39 کسی کو سر از جنگ برتافتی چو افراسیاب آگهی یافتی

40 بریدی به خنجر سرش را ز تن جز از خاک و ریگش نبودی کفن

41 چنین تا سپهر و زمین تار شد فراوان ز ترکان گرفتار شد

42 بر آمد شب و چادر مشک رنگ بپوشید تا کس نیاید به جنگ

43 سپه باز چیدند شاهان ز دشت چو روی زمین ز آسمان تیره گشت

44 همه دامن کوه تا پیش رود سپه بود با جوشن و درع و خود

45 برافروختند آتش از هر سوی طلایه بیامد ز هر پهلوی

46 همی جنگ را ساخت افراسیاب همی بود تا چشمهٔ آفتاب

47 بر آید رخ کوه رخشان کند زمین چون نگین بدخشان کند

48 جهان آفرین را دگر بود رای به هر کار با رای او نیست پای

49 شب تیره چون روی زنگی سیاه کس آمد ز گستهم نوذر به شاه

50 که شاه جهان جاودان زنده باد که ما بازگشتیم پیروز و شاد

51 بدان نامداران افراسیاب رسیدیم ناگه به هنگام خواب

52 از ایشان سواری طلایه نبود کسی را ز اندیشه مایه نبود

53 چو بیدار گشتند ز ایشان سران کشیدیم شمشیر و گرز گران

54 چو شب روز شد جز قراخان نماند ز مردان ایشان فراوان نماند

55 همه دشت ز ایشان سرون و سر است زمین بستر و خاکشان چادر است

56 به مژده ز رستم هم اندر زمان هیونی بیامد سپیده‌دمان

57 که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی تیز بشتافتیم

58 شب و روز رستم یکی داشتی چو تنها شدی راه بگذاشتی

59 بدیشان رسیدیم هنگام روز چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز

60 تهمتن کمان را به زه برنهاد چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد

61 نخستین که از کلک بگشاد شست قراخان ز پیکان رستم بخست

62 به توران زمین شد کنون کینه‌خواه همانا که آگاهی آمد به شاه

63 به شادی به لشکر بر آمد خروش سپهدار ترکان همی داشت گوش

64 هر آن کس که بودند خسروپرست به شادی و رامش گشادند دست

65 سواری بیامد هم اندر شتاب خروشان به نزدیک افراسیاب

66 که از لشکر ما قراخان برست رسیدست نزدیک ما مرد شست

67 سپاهی به توران نهادند روی کز ایشان شود ناپدید آب جوی

68 چنین گفت با رایزن شهریار که پیکار سخت اندر آمد به کار

69 چو رستم بگیرد سر گاه ما به یکبارگی گم شود راه ما

70 کنونش گمان آن که ما نشنویم چنین کار در جنگ کیخسرویم

71 چو آتش بر ایشان شبیخون کنیم ز خون روی کشور چو جیحون کنیم

72 چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر نبیند مگر بام و دیوار و شهر

73 سراسر همه لشکر این دید رای همان مرد فرزانه و رهنمای

74 بنه هرچه بودش هم آنجا بماند چو آتش از آن دشت لشکر براند

75 همانگه طلایه بیامد ز دشت که گرد سپاه از هوا برگذشت

76 همه دشت خرگاه و خیمه است و بس از ایشان به خیمه درون نیست کس

77 بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه زان دشت کین

78 ز گستهم و رستم خبر یافتست بدان آگهی تیز بشتافتست

79 نوندی برافگند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان

80 که برگشت ز این کینه افراسیاب همانا به جنگ تو دارد شتاب

81 سپه را بیارای و بیدار باش برو خویشتن زو نگهدار باش

82 نوند جهاندیده شایسته بود بدان راه بی‌راه بایسته بود

83 همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید

84 سپه گرزها بر نهاده به دوش یکایک نهاده به آواز گوش

85 به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود

86 وز این روی کیخسرو کینه‌جوی نشسته به آرام بی‌گفت و گوی

87 همی کرد بخشش همه بر سپاه سراپرده و خیمه و تاج و گاه

88 از ایرانیان کشتگان را بجست کفن کرد وز خون و گلشان بشست

89 به رسم مهان کشته را دخمه کرد چو برداشت زان خاک و خون نبرد

90 بنه بر نهاد و سپه بر نشاند دمان از پس شاه ترکان براند

91 چو نزدیک شهر آمد افراسیاب بر آن بد که رستم شود سیرخواب

92 کنون من شبیخون کنم بر سرش برآریم گرد از سر لشکرش

93 به تاریکی اندر طلایه بدید به شهر اندر آواز ایشان شنید

94 فروماند ز آن کار رستم شگفت همی راند و اندیشه اندر گرفت

95 همه کوفته لشکر و ریخته به شیرین روان اندر آویخته

96 به پیش اندرون رستم تیزچنگ پس پشت شاه و سواران جنگ

97 کسی را که نزدیک بد پیش خواند وز ایشان فراوان سخنها براند

98 بپرسید کاین را چه بینید روی چنین گفت با نامور چاره‌جوی

99 که در گنگ دژ آن همه گنج شاه چه بایست اکنون همه رنج راه

100 زمین هشت فرسنگ بالای اوی همانا که چارست پهنای اوی

101 زن و کودک و گنج و چندان سپاه بزرگی و فرمان و تخت و کلاه

102 بر آن بارهٔ دژ نپرد عقاب نبیند کسی آن بلندی به خواب

103 خورش هست و ایوان و گنج و سپاه ترا رنج بدخواه را تاج و گاه

104 همان بوم کو را بهشت است نام همه جای شادی و آرام و کام

105 به هر گوشه‌ای چشمهٔ آبگیر به بالا و پهنای پرتاب تیر

106 همی موبد آورد از هند و روم بهشتی بر آورده آباد بوم

107 همانا کزان باره فرسنگ بیست ببینند آسان که بر دشت کیست

108 ترا ز این جهان بهره جنگست و بس به فرجام گیتی نماند به کس

109 چو بشنید گفتارها شهریار خوش آمدش و ایمن شد از روزگار

110 بیامد به دلشاد به بهشت گنگ ابا آلت لشکر و ساز جنگ

111 همی گشت بر گرد آن شارستان به دستی ندید اندر او خارستان

112 یکی کاخ بودش سر اندر هوا برآوردهٔ شاه فرمان روا

113 به ایوان فرود آمد و بار داد سپه را درم داد و دینار داد

114 فرستاد بر هر سوی لشکری نگهبان هر لشکری مهتری

115 پیاده بر آن باره بر دیده‌بان نگهبان به روز و به شب پاسبان

116 رد و موبدش بود بر دست راست نویسندهٔ نامه را پیش خواست

117 یکی نامه نزدیک فغفور چین نبشتند با صد هزار آفرین

118 چنین گفت کز گردش روزگار نیامد مرا بهره جز کارزار

119 بپروردم آن را که بایست کشت کنون شد از او روزگارم درشت

120 چو فغفور چین گر بیاید رواست که بر مهر او بر روانم گواست

121 وگر خود نیاید فرستد سپاه کز این سو خرامد همی کینه خواه

122 فرستاده از نزد افراسیاب به چین اندر آمد به هنگام خواب

123 سرافراز فغفور بنواختش یکی خرم ایوان بپرداختش

124 وز آن سو به گنگ اندر افراسیاب نه آرام بودش نه خورد و نه خواب

125 به دیوار عراده بر پای کرد به برج اندرون رزم را جای کرد

126 بفرمود تا سنگهای گران کشیدند بر باره افسونگران

127 بسی کاردانان رومی بخواند سپاهی به دیوار دژ برنشاند

128 برآورد بیدار دل جاثلیق بر آن باره عراده و منجنیق

129 کمانهای چرخ و سپرهای کرگ همه برجها پر ز خفتان و ترگ

130 گروهی ز آهنگران رنجه کرد ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد

131 ببستند بر نیزه‌های دراز که هر کس که رفتی بر دژ فراز

132 بدان چنگ تیز اندر آویختی و گرنه ز دژ زود بگریختی

133 سپه را درم داد و آباد کرد به هر کار با هر کسی داد کرد

134 همان خود و شمشیر و برگستوان سپرهای چینی و تیر و کمان

135 ببخشید بر لشکرش بی‌شمار به ویژه کسی کو کند کارزار

136 چو آسوده شد ز این به شادی نشست خود و جنگسازان خسرو پرست

137 پری چهره هر روز صد چنگ‌زن شدندی به درگاه شاه انجمن

138 شب و روز چون مجلس آراستی سرود از لب ترک و می خواستی

139 همی داد هر روز گنجی به باد بر امروز و فردا نیامدش یاد

عکس نوشته
کامنت
comment