1 مائیم چنین تشنه و دریا با ماست اندر همه قطره محیطی پیداست
2 عشق آمد و بنشست به تخت دل ما چون او بنشست عقل از آنجا برخاست
1 آب ما می رود بجو دریاب عین ما را بجو نکو دریاب
2 جام بستان و باده را می نوش خم می می نگر سبو دریاب
1 دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
2 کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
1 رفت آن جانان ما از دست ما از دریغا دلبر سر مست ما
2 او برفت و پای او نگشودهایم تا ابد زلفش بود پابست ما