1 رویم چو زر زمانه میبین و مپرس این اشک چو ناردانه میبین و مپرس
2 احوال درون خانه از من مطلب خون بر در آستانه میبین و مپرس
1 چشم آدم بر بلیسی کو شقیست از حقارت وز زیافت بنگریست
2 خویشبینی کرد و آمد خودگزین خنده زد بر کار ابلیس لعین
1 صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید
2 آبکش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو