-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شمع بگریست گه سوز و گداز کاز چه پروانه ز من بیخبر است
2 بسوی من نگذشت، آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است
3 بسرش، فکر دو صد سودا بود عاشق آنست که بی پا و سر است
4 گفت پروانهٔ پر سوختهای که ترا چشم، بایوان و در است
5 من بپای تو فکندم دل و جان روزم از روز تو، صد ره بتر است
6 پر خود سوختم و دم نزدم گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
7 کس ندانست که من میسوزم سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
8 آتش ما ز کجا خواهی دید تو که بر آتش خویشت نظر است
9 به شرار تو، چه آب افشاند آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
10 با تو میسوزم و میگردم خاک دگر از من، چه امید دگر است
11 پر پروانه ز یک شعله بسوخت مهلت شمع ز شب تا سحر است
12 سوی مرگ، از تو بسی پیشترم هر نفس، آتش من بیشتر است
13 خویشتن دیدن و از خود گفتن صفت مردم کوته نظر است