1 تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم خورشید عیان گشت مثالی که نمودیم
2 خون در جگر از حسرت دیدار که داریم آیینه چکید از رگ آهی که گشودیم
3 امروز به یادیم تسلی چه توان کرد ماییم که روزی دو ازین پیش تو بودیم
4 رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید چون غیب خجالتکش اوضاع شهودیم
5 نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم
6 تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست یک دهر قیامتکدهٔ گفت و شنودیم
7 یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست گفتند دل است آینه باور ننمودیم
8 زین بیش خجالتکش غفلت نتوان زیست ای شبههپرستان عدم است اینکه چه بودیم
9 بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشیست ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم