دیگر نشنیدیم چنین فتنه از سعدی شیرازی غزل 46

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست

1 دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست

2 در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

3 صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام از زخم پدید است که بازوش تواناست

4 از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

5 چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

6 دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

7 فریاد من از دست غمت عیب نباشد کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

8 با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

9 از روی شما صبر نه صبر است که زهر است وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست

10 آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری عیش است ولی تا ز برای که مهیاست

11 گر خون من و جمله عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

12 تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

عکس نوشته
کامنت
comment