1 دانیم که آیین شکایت نه نکوست ما را سخن از مرگ خود و صورت اوست
2 دانست و نیامد و نپرسید و ندید هم خسته دشمنیم و هم کشته دوست
1 چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
2 فریب آشتی ده ظفر مبارک باد دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
1 جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
2 از وحشت برونم بنگر غم درونم آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
1 چو صبح من ز سیاهی به شام مانندست چه گوییم که ز شب چند رفت یا چندست؟
2 به رنج از پی راحت نگاه داشته اند ز حکمت ست که پای شکسته در بندست؟