-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عصا و رعشهای در دست از پیری به ما مانده ز دستانداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده
2 ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده
3 ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
4 نگاهم بر قد این سروبالایان نمیافتد که سر همچون کمان حلقهام بر پشت پا مانده
5 فلک با این همه حرصی که در پردهدری دارد دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
6 گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود به پایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
7 به درویشی چنانم نقش نسبت خوشنشین گشته که همچون سکهام بر تن نشان بوریا مانده
8 عصای کور میدزدند اهل عالم از خست توقع از که میداری که گیرد دست وامانده
9 کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاهتر آمد اگر خاری برون آمد ز جا سوزن به جا مانده