عصا و رعشه‌ای در دست از پیری به ما از کلیم غزل 539

کلیم

کلیم

کلیم

عصا و رعشه‌ای در دست از پیری به ما مانده

1 عصا و رعشه‌ای در دست از پیری به ما مانده ز دست‌انداز ضعف این است اگر چیزی به پا مانده

2 ز خرمن‌ها رود بر باد کاه و حیرتی دارم که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده

3 ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده

4 نگاهم بر قد این سروبالایان نمی‌افتد که سر همچون کمان حلقه‌ام بر پشت پا مانده

5 فلک با این همه حرصی که در پرده‌دری دارد دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده

6 گل خاکی که بی‌خارست در راه طلب نبود به پایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده

7 به درویشی چنانم نقش نسبت خوش‌نشین گشته که همچون سکه‌ام بر تن نشان بوریا مانده

8 عصای کور می‌دزدند اهل عالم از خست توقع از که می‌داری که گیرد دست وامانده

9 کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه‌تر آمد اگر خاری برون آمد ز جا سوزن به جا مانده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر