1 ما دشمن خویش را، بیاری زده ایم با عجز و نیاز و بردباری زده ایم
2 تا خصم گشوده لب ببدگویی ما خاکش بدهن ز خاکساری زده ایم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا
2 سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب سایه از من، چون رقم از خامه، واماند به جا
1 اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
2 لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
1 به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
2 محبت طرفه صحراییست، کز غیرت در آن وادی گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به