- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ما را دگر زیار؛ تمنا نمانده است چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
2 دوران نگر که ساغر عیشم دهد کنون کافتاده است شیشه وصهبا نمانده است
3 در راه عشق بسکه بپای دلم شکست خاری دگر بدامن صحرا نمانده است
4 گریم اگر بطرف چمن جای گریه است کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
5 دست از شکست شیشه ما گو بدار چرخ سنگی دگر بدامن صحرا نمانده است
6 زان در به عیش بسته که غم بسکه در دلم پهلوی هم نشسته دگر جا نمانده است
7 تا کی طبیب رنج کشد در علاج من چون دیگرم امید مداوا نمانده است