- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود پیری به بصره در زاهد که نبود آن زمان چنو عابد
2 گفت هر بامداد برخیزم تا از این نفسِ شوم بگریزم
3 نفس گوید مرا که هان ای پیر چه خوری بامداد کن تدبیر
4 بازگو مر مرا که تا چه خورم منش گویم که مرگ و در گذرم
5 گوید آنگاه نفسِ من با من که چه پوشم بگویمش که کفن
6 بعد از آن مر مرا سؤال کند آروزهای بس محال کند
7 که کجا رفت خواهی ای دل کور منش گویم خموش تا لب گور
8 تا مگر بر خلاف نفس نَفَس بتوانم زدن ز بیم عسس
9 بخ بخ آنکس که نفس را دارد خوار و در پیش خویش نگذارد