-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گرمی مجوی الا از سوزش درونی زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
2 بیمار رنج باید تا شاه غیب آید در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
3 آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی
4 تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
5 عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
6 بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
7 غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
8 در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
9 تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی