- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را
2 خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را
3 ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را
4 در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را
5 جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را
6 چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را
7 جام چو نار درده بیرحم وار درده تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را
8 این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را
9 درده میی ز بالا در لا اله الا تا روح اله بیند ویران کند جسد را
10 از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را