-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی دریا زهی بحر حیاتی زهی حسن و جمال و فر ذاتی
2 ز تو جانم براتی خواست از رنج یکی شمعی فرستادش، براتی
3 ز تندی عشق او آهن چو مومست زهی عشق حرون تند عاتی
4 ولیکن سر عشقش شکرستان ز نخلستان ز جوهای فراتی
5 شکر لب، مه رخان جام بر کف تو میگو هر کرا خواهی که: « هاتی »
6 ز هر لعل لبی بوست رسیده تو درویشی و آن لعلش زکاتی
7 در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی
8 خداوند شمس دین دریای جانبخش تو شورستان درین دولت، مواتی
9 زهی شاهی، لطیفی، بینظیری که مجموعست ازو جان شتاتی
10 اگر تبریز دارد حبهٔ زو چه نقصان گر شود از گنجها، تی
11 هزاران زاهد زهد صلاحی ز تو خونش مباح و او مباحی
12 زهی کعبه که تو جانبخش حاجی زهی اقبال هر محتاج راجی
13 هر آن سر کو فرو ناید به کیوان ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی
14 نهاده سر به تسلیم و به طاعت به پیشت از دل و جان هر لجاجی
15 زهی نور جهان جان، که نورت نه از خورشید و ماهست و سراجی
16 همه جانها باقطاع مثالت که بعضی عشری، و بعضی خراجی
17 خداوند! شمس دینا! این مدیحت بجای جاه و فرت هست هاجی
18 ایا تبریز، بستان باج جانها که فرمان ده توی بر جان و باجی
19 مزاج دل اگر چون برف گردد ز آتشهای تو گردد نتاجی
20 هرآن جان و دلی کان زنده باشد ز مهر تستشان دایم تناجی
21 در آن بازار کز تو هست بویی زهی مر یوسفان را بیرواجی
22 به چرخ چارمت عیسیست داعی به پیش دولتت چاوش ساعی
23 ز شاه ماست ملک با مرادی که او ختمست احسان را، و بادی
24 گر احسان را زبان باشد بگردد به مدح و شکر او سیصد عبادی
25 بدان سوی جهان گر گوش داری چه چاوشان جانندش منادی!
26 دهان آفرینش باز مانده ازان روزی که دیدستش ز شادی
27 همی گوید به عالم او به سوگند که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
28 یکی چندی نهان شو تا نگردد همه بازار مهرویان کسادی
29 بدیدم عشق خوانی را فتاده به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
30 که تو خونریز جمله عاشقانی تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
31 بگفتا: « دیدهام چیزی که صد ماه ازو سوزند در نار ودادی »
32 خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟ فرشته یا پری، یا تش نژادی
33 به تبریز آ دلا، از لحر عشقش چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی