دیددر خواب آن مرید گزین از سلطان ولد ولدنامه 171

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

دیددر خواب آن مرید گزین

1 دیددر خواب آن مرید گزین مثنوی خوان ما سراج الدین

2 کز صغر بود صالح و زاهد پارسا و موحد و عابد

3 خشگ زاهد نبود چون دگران داشت دایم نصیب از عرفان

4 عاشق اولیا بد آن صادق دل ره فقر آگه و حاذق

5 که حسام الحق آن شه والا بر سر تربت ایستاده بپا

6 مثنوی ولد گرفته بدست شده ز ابیات آن خوش و سرمست

7 بر ملا پیش مردمان میخواند شور میکرد و ذوقها میراند

8 بعد از آن کرد رو بدو وبگفت که از امروز آشکار و نهفت

9 همچو من خوان تو بعد از این این را بگشا زین سخن ره دین را

10 وانگه از ذوق این ز خود ابیات گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات

11 چونکه از خواب گشت او بیدار زانهمه نظم بیحد و بسیار

12 مانده بیتی بیاد او تنها شد فراموش غیر آن او را

13 هست آن بیت این شنو نیکو تا بری زان طریق و منزل بو

14 «هرکراهست دید این را دید که بر این نظم نیست هیچ مزید»

15 چون چنین شاه و سرور ابدال که بد او مرد هم بقال و بحال

16 در حق نظم ما چنین فرمود که بر این گفت گفت کس نفزود

17 در گذ ر از خیال و ظن و زوهم چشم بگشا ز جان و دل کن فهم

18 که چه درهاست این از آن دریا غیر این در مجوی ای جویا

19 که یکی زین دو صد جهان ارزد خنک آنرا که دایم این ورزد

20 خواند این نظم را بروز و بشب تا رسد زین سخن بحضرت رب

21 زانکه این رهبر است جویا را مینماید جهان بیجا را

22 رهروان را برد سوی منزل تا ببینند بی حجب رخ دل

23 ای ولد مثنویت رهبر شد نام تو بر فلک از آن بر شد

24 همه را میبرد بسوی فلک دیو را میکند چو حور و ملک

25 چون از او دور میشود چون حور ظلمت محض سر بسر همه نور

26 قدرتش را از این سخن بشناس نکند فهم این کسی بقیاس

27 مگر او را ورای گفت و شنود بنماید خدا ز لطف و زجود

28 کندش جذب سوی خود یزدان در جهانی که نیستش پایان

29 که هزاران چو آسمان و زمین پیش آن خور بود چو ذره مهین

30 ورنه در شرح و وصف ناید آن هست بیرون ز عقل و وهم و گمان

31 سر او را مجو ز راه زبان تا نگردی چنان ندانی آن

32 قدم اینجا چو در رسید بماند بی قدم در جهان بی چون راند

33 آنکسی بو برد از این اسرار که بود از ازل از آن احرار

34 هر که با این کتابش انسی نیست در دو عالم بدان که حیوانی است

35 چون نباشد در این هوس ز خری زین معانی شود بعید و بری

36 حیوانی بود مرید علف عاقبت چون علف رود بتلف

37 بر مثال حدث شود مکروه نزد پاکان دین بود مکروه

38 میرد او عاقبت بسان کلاب همچو خر ماند اندرون خلاب

39 گر برادر بود و گر فرزند چونکه این عشق را نمی ‌ ورزند

40 همچو دیوند پیش من مغضوب خوار و مردود چون خر معیوب

41 باشد از من نصیبشان لعنت مرگ ایشان مرا بهین نعمت

42 خویش من اوست کو چو من باشد طالب وصل ذوالمنن باشد

43 انس او با خدا بود نه بخود چشم او در لقا بود نه بخود

44 باشد اندر طلب ز جان و ز دل متنفر بود ز آب و ز گل

45 در طلب نفس را کند بسمل گردد او خاک پای صاحب دل

46 دائماً سیرها کند سوی مرگ رسد از مرگ هردمش بر و برگ

47 بیند اندر فنا بقا و حیات بل حیاتش بود ز عین ممات

48 بودش موت و فوت و ذکر و صلوة آید از موتش از خدای صلات

49 باشد اندر فرار از هستی تا ابد بیقرار از مستی

50 نیستی را کند ز جان مسکن بیخطر سازد اندر این مأمن

51 هرچه گوید همه زحق گوید بسوی حق ز جان و دل پوید

52 نبود پیش او حدیث جهان گفتگویش بود ز عالم جان

53 حکمت و علم زاید از دهنش دایماً عشق حق بود وطنش

54 دل او منبع حکم باشد جان پاکش ز حق نعم باشد

55 قال و حالش بلند چون معروف مشکلات جهان بر او مکشوف

56 نیک و بد پیش او پدید بود هرچه گوید همه ز دید بود

57 نبود گفتنش ز نقل و قیاس باشد از اصل کار او باساس

58 در ظلام جهان بود چو چراغ زندگی بخشد او بگاه بلاغ

59 مظهر حق بود در این عالم پیشوا و خلیفه چون آدم

60 خویش من اوست کاینچنین باشد سر هستی و مغز دین باشد

61 درد دل را بود چو درمان او وصل حق را مدام جویان او

62 خاک او توتیای چشم بود قطرۀ جان از او ببحر رود

63 قطره چون شد ببحر بحرش دان زانکه شد محو اندر آن عمان

64 خنک آن کس که بهر درویشان میکند ترک جملۀ خویشان

65 عین ایشان شود ز خود گذرد پردۀ نفس را ز عشق درد

66 هرچه آن گفتنی است من گفتم دره ‌ های گزیده را سفتم

67 گر زجان تو بگفت من گروی راه حق را نمایت که روی

68 قصد آن کن که نفس را بکشی تا ز تلخی رهی و از ترشی

69 در نگر کز چه روست مستولی تا شود بر تو مکرهاش جلی

70 تا که حاکم شد او و تو محکوم کرد چون خویشتن ترا محروم

71 هست او چون امیر و تو چو اسیر میکشد سو بسوت بی زنجیر

72 اینچنین عمر بی بها را چون میکنی ضایع از پی آن دون

73 قوت از قوت دارد آن ملعون قوت او را ببر بریزش خون

74 قوتش از جوع ساز نی از نان زانکه این درد راست این درمان

75 ببر او را ز لذت دنیا تا رسد صد چنانش از عقبی

76 هیچ نوعش مراد و کام مده جز غم و رنج بر دوام مده

77 قوت او را ز رنج و محنت ساز تا گذارد نماز ها بنیاز

78 گرسنه باش تا در آخر کار سیر گردی ز نعمت بسیار

79 کم خور این میوه را که در عقبی رسدت پیش میوۀ طوبی

80 چون کنی ترک رخت و ملکت و مال صد چنانت رسد بروز مئال

81 بگذر از خورد و خواب و رو بیدار تا رسی عاقبت در آن دیدار

82 قوت حق را بجوی اندر جوع تا روی چشم سیر وقت رجوع

83 چست میران در این طریق دقیق تا که کردی یگانه در تحقیق

84 بی ریاضت قدم منه در راه تا رسی همچو انبیا باله

85 مصطفی گفت عین جوع طعام میشود از خدا برای کرام

86 زنده گردد از آن تن صدیق با ملایک شود مدام رفیق

87 باز و سگ را مدام صیادان قوتشان کمترک دهند بدان

88 تا که از جوع صیدها گیرند بهر صیاد دائماً گیرند

89 صید را گرسنه بود طالب در شکار آید و شود غالب

90 آن سگ سیرکی بجوید صید سود آن شیریش بر او چون قید

91 بسته ‌ اش دارد از طلب سیری نتواند نمود او شیری

92 همچنین نفس را تو کم ده نان تا بگیرد شکارهای نهان

93 هیچ از اینش مده که آن طلبد از تنش کن جدا که جان طلبد

94 زودش از سنگ نیستی مرجوم کن که بعد از فنا شود مرحوم

95 تا نکوبی سرش بگرز جهاد نشمارد ترا خدا ز عباد

96 تا بود با تو همره آن بیراه ره نیابی بمنزل اللّه

97 او پلید است بی پلید برو بی قدم در جهان پاک بدو

98 نی بجامه چو میرسد سرگین میشود مانع از نماز یقین

99 حدث ظاهری چو شد مانع مر ترا از ثواب ای سامع

100 حدث باطنی که اصل آن است مانع قرب وصل جانان است

101 تا نگردی تمام از وی پاک کی روی چون مسیح بر افلاک

102 پاک کن ظاهر از برای نماز پاک کن باطن از برای نیاز

103 چون شوی پاک و صاف در ظاهر هم بکن سر خویش را طاهر

104 کاصل در آدمی سراست نه سر سر بود همچو باد و سر چون پر

105 آنچه با پا روی هزاران سال بیشتر زان روی بپر در حال

106 تن بپا میرود دوان در راه جان بپر میپرد بسوی اله

107 پر جان عشق باشد ای دانا جان بی عشق کی پرد آنجا

108 هر کرا عشق بیش پرش بیش بیش باشد یقین زکمترینش

109 هر که عاشقتر است افزون است از همه بهتر است و موزون است

110 عاشقان صف صف ‌ اند در ره حق صف پس میبرد ز پیش سبق

111 وان امامی که پیش این صفهاست او بمحراب وصل حق تنهاست

112 همه زو میبرند و او از حق برتر است از بروج و هفت طبق

113 از طبقها گذشت چون احمد دیده را کرد پر ز حسن احد

114 محو حق است و غرق آن دیدار ذات او را چو دیگران مشمار

115 گرچه ماند بدیگران شکلش جنس خلقان بود تن و اکلش

116 لیک سرش گذشته از عرش است گرچه از روی جسم بر فرش است

117 هر که دید آن جمال ی بی پرده زنده شد گرچه بود پژمرده

118 نی چنان زنده کاخر او میرد هر چه دارد کسی دگر گیرد

119 زندگی کز خداست پاینده است همچو خور روشن است و تابنده است

120 تا خدا هست با خدا باقی است جانها را شراب و هم ساقی است

121 زنده باشد از او یقین هر شی میرد اشیاء و او بماند حی

122 مردگی ظلمت است و نور حیات چون رود باز نور ازین ظلمات

123 مرده ماند جهان و هرچه در اوست چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست

124 زانکه از نور او پراند اشیا همه را زان خور است تاب و ضیا

125 مثل خانه ‌ هاست این اشیا گشته روشن ز عکس نور خدا

126 نور را چون نهان کند ز ایشان همه مانند قالب بیجان

127 کل اشیا فنا شوند و هلاک از بد و نیک و از پلید و زپاک

128 تا بدانند کان صفا و حیات چون از ایشان نبد نداشت ثبات

129 عاریه بود باز رفت باصل نور خور کی ز قرص خور شد فصل

130 گشت خالی ز نور او اشیا همه مردند و ماند حق تنها

131 لیک جانی که شد فنا در نور یافت بعد از فنا بقا در نور

132 ذات او باشد از شعاع لطیف تافته علم بر وضیع و شریف

133 آن چنان نور را فنا نبود چون ز حق است جز بحق نرود

134 تا خدا هست باشد او دائم دائماً با خدا بود قایم

135 تن او گر فنا شود میرد جان او ملک لامکان گیرد

136 از سمک تا سماک نور دهد مؤمنان را بهشت و حور دهد

137 شود اندر جهان جان والی همه اسفل روند و او عالی

138 از عدد هر که رست گشت ولی شیر حق دان ورا تو همچو علی

139 انبیا را از او توانی دید بر تو گردند بی حجاب پدید

140 نبود هیچ چیز از او بیرون بخشدت صد جهان زراه درون

141 زانکه حق باوی است و بی او نیست در او را گزین و آنجا بیست

142 چون خدا گفت در زمین و سما می نگنجم مرا مجو آنجا

143 در دل مؤمنان بگنجم لیک در دلشان بکوب از جان نیک

144 تا بیابی مرا در آن دلها برهی زآبها و از گلها

145 دامن شیخ گیر ای جویا زانکه حق است از آن زبان گویا

146 فعل و قول وی است جمله ز حق دمبدم گیر از او بصدق سبق

147 تا که گردی از آن سبق سابق بر همه سابقان تو ای لاحق

148 بس بود بعد از این خموش کنم بی دهان زان شراب نوش کنم

149 سوی بیسو صلا زدم بسیار گه ز راه درون گه از گفتار

150 هر کرا سعد بخت خواهد بود فارغ ازتاج و تخت خواهد بود

151 از جهان بهر حق شود بیزار طلبد او دکان در آن بازار

152 از فنا بگذرد رسد ببقا رود از خود بسوی وصل خدا

153 نیست این را کران خموش ولد بنه آئینه را درون نمد

154 مطلع این بیان جان افزا بود در ششصد و نود یارا

155 گفته شد اول ربیع اول گر فزون گشت این مگو طول

156 مقطعش هم شده است ای فاخر چارمین مه جمادی الاخر

157 شد تمام این نمط در این دفتر تا چه آید از این سپس دیگر

158 نیست این را نهایت و غایت ختم کن چون تمام گشت آیت

159 ز آیتی میشود نماز تمام چون شدم مست بنهم از کف جام

160 نی نوازش کنم دگر نه عتاب لب ببنندم چو شد تمام کتاب

عکس نوشته
کامنت
comment