1 دید در دشت مرده یکی شیر دلیر با خواجه اثیر گفتم اینک شمشیر
2 با آنکه ز جان اثر ندارد آخر نامی باشد اگر ببرّی سرشیر
1 در شهر فتنه ای شد می دانم از که باشد تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
2 هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند گر دیگری نداند من دانم از که باشد
1 گهی با ما خوش و گه سرگران است نمی دانم که هر دم بر چه سان است
2 نباشد چشم غیر از قطره آب مرا زین قطره دریای روان است
1 چون تو گلی در همه گلزار نیست چون تو شکر در همه بازار نیست
2 نامه به پایان شد و باقی سخن قصّه ما در خور طومار نیست