داده ای ذوق شراب بی خمار از اسیر شهرستانی غزل 61

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را

1 داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را

2 خوش بساطی بر سر بازار دل وا کرده ای کرده ای شرمنده نقش و نگار آیینه را

3 دل نباشد یاد او در دیده بیدار هست شمع خلوت می کنم شبهای تار آیینه را

4 چون نگیرد اشکم از گلبرک حیرانی گلاب تا گداز دل بود زان چهره کار آیینه را

5 نو خطان گاهی چراغی نذر شوخی لازم است کرده ایم از دل نظر گاه بهار آیینه را

6 شوخی مژگانت آخر دستبردی می کند سر به صحرا می دهد دیوانه وار آیینه را

7 شبنم (از) خورشید در آغوش گل کی جان برد پر مکن از تاب شوخی بیقرار آیینه را

8 شوخی مژگان پر کارت مگر دام پری است گردش چشم تو می سازد شکار آیینه را

9 بود خورشید مرا از بستر گل خوابگاه صبحدم دیدم چو شبنم بی‌قرار آیینه را

10 با دل بی‌طاقت ما تا چه بردارد اسیر آن خط و خالی که می‌سازد غبار آیینه را

عکس نوشته
کامنت
comment