- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزانجا برانگیخت شبرنگ را بدیدش یکی بیشه تنگ را
2 دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید کمان را به زه کرد و اندر کشید
3 بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
4 بر ماده شد تیز بگشاد دست بر شیر با گردرانش ببست
5 چنین گفت کان تیر بیپر بود نبد تیز پیکان او کر بود
6 سپاهی همی خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین
7 ندید و نبیند کسی در جهان چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
8 چو با تیر بیپر تو شیرافگنی پی کوه خارا ز بن برکنی
9 بدان مرغزار اندرون راند شاه ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه
10 یکی بیشه دیدند پر گوسفند شبانان گریزان ز بیم گزند
11 یکی سرشبان دید بهرام را بر او دوید از پی نام را
12 بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند
13 بدو سرشبان گفت کای شهریار ز گیتی من آیم بدین مرغزار
14 همین گوسفندان گوهرفروش به دشت اندر آوردم از کوه دوش
15 توانگر خداوند این گوسفند بپیچد همی از نهیب گزند
16 به خروار با نامور گوهرست همان زر و سیمست و هم زیورست
17 ندارد جز از دختری چنگزن سر جعد زلفش شکن بر شکن
18 نخواهد جز از دست دختر نبید کسی مردم پیر ازین سان ندید
19 اگر نیستی داد بهرامشاه مر او را کجا ماندی دستگاه
20 شهنشاه گیتی نکوشد به زر همان موبدش نیست بیدادگر
21 نگویی مرا کاین ددان ار که کشت که او را خدای جهان باد پشت
22 بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر تبه شد به پیکان مرد دلیر
23 چو شیران جنگی بکشت او برفت سواری سرافراز با یار هفت
24 کجا باشد ایوان گوهرفروش پدیدار کن راه و بر ما مپوش
25 بدو سرشبان گفت ز ایدر برو دهی تازه پیش اندر آیدت نو
26 به شهر آید آواز زان جایگاه به نزدیکی کاخ بهرامشاه
27 چو گردون بپوشد حریر سیاه به جشن آید آن مرد با دستگاه
28 گر ایدونک باشدت لختی درنگ به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
29 چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
30 جدا شد ز دستور وز لشکرش همانا پر از آرزو شد سرش
31 چنین گفت با موبدان روزبه که اکنون شود شاه ایران به ده
32 نشنید بدان خان گوهر فروش همه سوی گفتار دارید گوش
33 بخواهد همان دخترش از پدر نهد بیگمان بر سرش تاج زر
34 نیابد همی سیری از خفت و خیز شب تیره زو جفت گیرد گریز
35 شبستان مر او را فزون از صدست شهنشاه زینسان که باشد به دست
36 کنون نه صد و سی زن از مهتران همه بر سران افسر از گوهران
37 ابا یاره و تاج و با تخت زر درفشان ز دیبای رومی گهر
38 شمردست خادم به مشکوی شاه کزیشان یکی نیست بیدستگاه
39 همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم به سالی پریشان رود باژ روم
40 دریغ آن بر و کتف و بالای شاه دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
41 نبیند چنو کس به بالای و زور به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
42 تبه گردد از خفت و خیز زنان به زودی شود سست چون پرنیان
43 کند دیده تاریک و رخساره زرد به تن سست گردد به لب لاژورد
44 ز بوی زنان موی گردد سپید سپیدی کند در جهان ناامید
45 جوان را شود گوژ بالای راست ز کار زنان چندگونه بلاست
46 به یک ماه یک بار آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن
47 همین بار از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را
48 چو افزون کنی کاهش افزون کند ز سستی تن مرد بیخون کند
49 برفتند گویان به ایوان شاه یکی گفت خورشید گم کرد راه
50 شب تیرهگون رفت بهرام گور پرستنده یک تن ز بهر ستور
51 چو آواز چنگ اندر آمد به گوش بشد شاه تا خان گوهر فروش
52 همی تاخت باره به آواز چنگ سوی خان بازارگان بیدرنگ
53 بزد حلقه را بر در و بار خواست خداوند خورشید را یار خواست
54 پرستندهٔ مهربان گفت کیست زدن در شب تیره از بهر چیست
55 چنین داد پاسخ که شبگیر شاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه
56 بلنگید در زیر من بارگی ازو بازگشتم به بیچارگی
57 چنین اسپ و زرین ستامی به کوی بدزدد کسی من شوم چارهجوی
58 بیامد کنیزک به دهقان بگفت که مردی همی خواهد از ما نهفت
59 همی گوید اسپی به زرین ستام بدزدند از ایدر شود کار خام
60 چنین داد پاسخ که بگشای در به بهرام گفت اندر آی ای پسر
61 چو شاه اندر آمد چنان جای دید پرستنده هر جای برپای دید
62 چنین گفت کای دادگر یک خدای به خوبی توی بنده را رهنمای
63 مبادا جز از داد آیین من مباد آز و گردنکشی دین من
64 همه کار و کردار من داد باد دل زیردستان به ما شاد باد
65 گر افزون شود دانش و داد من پس از مرگ روشن بود یاد من
66 همه زیردستان چو گوهرفروش بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
67 چو آمد به بالای ایوان رسید ز در دختر میزبان را بدید
68 چو دهقان ورا دید بر پای خاست بیامد خم آورد بالای راست
69 بدو گفت شب بر تو فرخنده باد همه بدسگالان ترا بنده باد
70 نهالی بیفگند و مسند نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد
71 گرانمایه خوانی بیاورد زود برو خوردنیها ازان سان که بود
72 بیامد یکی مرد مهترپرست بفرمود تا اسپ او را ببست
73 پرستنده را نیز خوان خواستند یکی جای دیگر بیاراستند
74 همان میزبان را یکی زیرگاه نهادند و بنشست نزدیک شاه
75 به پوزش بیاراست پس میزبان به بهرام گفت ای گو مرزبان
76 توی میهمان اندرین خان من فدای تو بادا تن و جان من
77 بدو گفت بهرام تیره شبان که یابد چنین تازهرو میزبان
78 چو نان خورده شد جام باید گرفت به خواب خوش آرام باید گرفت
79 به یزدان نباید بود ناسپاس دل ناسپاسان بود پرهراس
80 کنیزک ببرد آبه دستان و تشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت
81 چو شد دست شسته می و جام خواست به می رامش و نام و آرام خواست
82 کنیزک بیاورد جامی نبید می سرخ و جام و گل و شنبلید
83 بیازید دهقان به جام از نخست بخورد و به مشک و گلابش بشست
84 به بهرام داد آن دلارای جام بدو گفت میخواره را چیست نام
85 هماکنون بدین با تو پیمان کنم به بهرام شاهت گروگان کنم
86 فراوان بخندید زو شهریار بدو گفت نامم گشسپ سوار
87 من ایدر به آواز چنگ آمدم نه از بهر جای درنگ آمدم
88 بدو میزبان گفت کاین دخترم همی به آسمان اندر آرد سرم
89 همو میگسارست و هم چنگزن همان چامه گویست و لشکر شکن
90 دلارام را آرزو نام بود همو میگسار و دلارام بود
91 به سرو سهی گفت بردار چنگ به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
92 بیامد بر پادشا چنگ زن خرامان بسان بت برهمن
93 به بهرام گفت ای گزیده سوار به هر چیز مانندهٔ شهریار
94 چنان دان که این خانه بر سور تست پدر میزبانست و گنجور تست
95 شبان سیه بر تو فرخنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد
96 بدو گفت بنشین و بردار چنگ یکی چامه باید مرا بیدرنگ
97 شود ماهیار ایدر امشب جوان گروگان کند پیش مهمان روان
98 زن چنگزن چنگ در بر گرفت نخستین خروش مغان درگرفت
99 دگر چامه را باب خود ماهیار تو گفتی بنالد همی چنگ زار
100 چو رود بریشم سخنگوی گشت همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
101 پدر را چنین گفت کای ماهیار چو سرو سهی بر لب جویبار
102 چو کافور کرده سر مشکبوی زبان گرمگوی و دل آزرم جوی
103 همیشه بداندیشت آزرده باد به دانش روان تو پرورده باد
104 توی چون فریدون آزاده خوی منم چون پرستار نام آرزوی
105 ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
106 چو این گفته شد سوی مهمان گذشت ابا چامه و چنگ نالان گذشت
107 به مهمان چنین گفت کای شاهفش بلنداختر و یکدل و کینهکش
108 کسی کو ندیدست بهرام را خنیده سوار دلارام را
109 نگه کرد باید به روی تو بس جز او را نمانی ز لشکر به کس
110 میانت چو غروست و بالا چو سرو خرامان شده سرو همچون تذرو
111 به دل نره شیر و به تن ژنده پیل بناورد خشت افگنی بر دو میل
112 رخانت به گلنار ماند درست تو گویی به می برگ گل را بشست
113 دو بازو به کردار ران هیون به پای اندر آری که بیستون
114 تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد ندید و نبیند به روز نبرد
115 تن آرزو خاک پای تو باد همهساله زنده برای تو باد
116 جهاندار ازان چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
117 بروبر ازان گونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا
118 چو در پیش او مست شد ماهیار چنین گفت با میزبان شهریار
119 که دختر به من ده به آیین و دین چو خواهی که یابی به داد آفرین
120 چنین گفت با آرزو ماهیار کزین شیردل چند خواهی نثار
121 نگه کن بدو تا پسند آیدت بر آسودگی سودمند آیدت
122 چنین گفت با ماهیار آرزوی که ای باب آزاده و نیک خوی
123 مرا گر همی داد خواهی به کس همالم گشسپ سوارست و بس
124 تو گویی به بهرام ماند همی چو جانست و با او نشستن دمی
125 به گفتار دختر بسنده نکرد به بهرام گفت ای سوار نبرد
126 به ژرفی نگه کن سراپای اوی همان دانش و کوشش و رای اوی
127 نگه کن بدو تا پسند تو هست ازو آگهی بهترست ار نشست
128 بدین نیکوی نیز درویش نیست به گفتن مرا رای کمبیش نیست
129 اگر بشمری گوهر ماهیار فزون آید از بدرهٔ شهریار
130 گر او را همی بایدت جامگیر مکن سرسری امشب آرامگیر
131 به مستی بزرگان نبستند بند به ویژه کسی کو بود ارجمند
132 بمان تا برآرد سپهر آفتاب سر نامداران برآید ز خواب
133 بیاریم پیران داننده را شکیبا دل و چیز خواننده را
134 شب تیره از رسم بیرون بود نه آیین شاه آفریدون بود
135 نه فرخ بود مست زن خواستن وگر نیز کاری نو آراستن
136 بدو گفت بهرام کاین بیهدهست بدو گفت بهرام کاین بیهدهست
137 پسند منست امشب این چنگزن پسند منست امشب این چنگزن
138 چنین گفت با دخترش آرزوی پسندیدی او را به گفتار و خوی
139 بدو گفت آری پسندیدهام به جان و به دل هست چون دیدهام
140 بکن کار زان پس به یزدان سپار نه گردون به جنگست با ماهیار
141 بدو گفت کاکنون تو جفت ویی چنان دان که اندر نهفت ویی
142 بدو داد و بهرام گورش بخواست چو شب روز شد کار او گشت راست
143 سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی سرایش همه خفته بد چار سوی
144 بیامد به جای دگر ماهیار همی ساخت کار گشسپ سوار
145 پرستنده را گفت درها ببند یکی را بتاز از پس گوسفند
146 نباید که آرند خوان بیبره بره نیز پرورده باید سره
147 چو بیدار گردد فقاع و یخ آر همی باش پیش گشسپ سوار
148 یکی جام کافور بر با گلاب چنان کن که بویا بود جای خواب
149 من از جام می همچنانم که دوش نتابد می این پیر گوهر فروش
150 بگفت این و چادر به سر برکشید تنآسانی و خواب در بر کشید
151 چو خورشید تابنده بفراخت تاج زمین شد به کردار دریای عاج
152 پرستنده تازانه شهریار بیاویخت از خانهٔ ماهیار
153 سپه را ز سالار گردنکشان بجستند زان تازیانه نشان
154 سپاه انجمن شد به درگاه بر کجا همچنان بر در شاهبر
155 هرانکس که تازانه دانست باز برفتند و بردند پیشش نماز
156 چو دربان بدید آن سپاهگران کمردار بسیار و ژوپین وران
157 بیامد بر خفته برسان گرد سر پیر از خواب بیدار کرد
158 بدو گفت برخیز و بگشای دست نه هنگام خوابست و جای نشست
159 که شاه جهانست مهمان تو بدین بینوا خانه و مان تو
160 یکایک دل مرد گوهرفروش ز گفتار دربان برآمد به جوش
161 بدو گفت کاین را چه گویی همی پی شهریاران چه جویی همی
162 همان چو ز گوینده بشنید مست خروشان ازانجای برپای جست
163 ز دربان برآشفت و گفت این سخن نگوید خردمند مرد کهن
164 پرستنده گفت ای جهاندیده مرد ترا بر زمین شاه ایران که کرد
165 بیامد پرستنده هنگام روز که پیدا نبد هور گیتی فروز
166 یکی تازیانه به زر تافته به هرجای گوهر برو بافته
167 بیاویخت از پیش درگاه ما بدان سو که باشد گذرگاه ما
168 ز دربان چو بشنید یکسر سخن بپیچید بیدار مرد کهن
169 که من دوش پیش شهنشاه مست چرا بودم و دخترم می پرست
170 بیامد سوی حجرهٔ آرزوی بدو گفت کای ماه آزادهخوی
171 شهنشاه بهرام بود آنک دوش بیامد سوی خان گوهرفروش
172 همی آمد از دشت نخچیرگاه عنان تافتست از کهن دژ به راه
173 کنون خیز و دیبای چینی بپوش بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
174 نثارش کن از گوهر شاهوار سه یاقوت سرخ از در شهریار
175 چو بینی رخ شاه خورشیدفش دو تایی برو دست کرده بکش
176 مبین مر ورا چشم در پیش دار ورا چون روان و تن خویش دار
177 چو پرسدت با او سخن نرمگوی سخنهای با شرم و بازرم گوی
178 من اکنون نیایم اگر خواندم به جای پرستنده بنشاندم
179 بسان همالان نشستم به خوان که اندر تنم خرد با استخوان
180 که من نیز گستاخ گشتم به شاه به پیر و جوان از می آید گناه
181 همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشنروان
182 چو بیدار شد ایمن و تندرست به باغ اندر آمد سر و تن بشست
183 نیایش کنان پیش خورشید شد ز یزدان دلی پر ز امید شد
184 وزانجا بیامد به جای نشست یکی جام می خواست از می پرست
185 چو از کهتران آگهی یافت شاه بفرمودشان بازگشتن به راه
186 بفرمود تا رفت پیش آرزوی همی بودش از آرزوی آرزوی
187 برفت آرزو با می و با نثار پرستنده با تاج و با گوشوار
188 دو تا گشت و اندر زمین بوس داد بخندید زو شاه و برگشت شاد
189 بدو گفت شاه این کجا داشتی مرا مست کردی و بگذاشتی
190 همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است
191 بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
192 ازان پس بدو گفت گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش
193 چو بشنید دختر پدر را بخواند همی از دل شاه خیره بماند
194 بیامد پدر دست کرده به کش به پیش شهنشاه خورشیدفش
195 بدو گفت شاها ردا بخردا بزرگا سترگا گوا موبدا
196 کسی کو خرد دارد و باهشی نباید گزیدن جز از خامشی
197 ز نادانی آمد گنهکاریم گمانم که دیوانه پنداریم
198 سزد گر ببخشی گناه مرا درفشان کنی روز و ماه مرا
199 منم بر درت بندهٔ بیخرد شهنشاهم از بخردان نشمرد
200 چنین داد پاسخ که از مرد مست خردمند چیزی نگیرد به دست
201 کسی را که می انده آرد به روی نباید که یابد ز می رنگ و بوی
202 به مستی ندیدم ز تو بدخوی همی ز آرزو این سخن بشنوی
203 تو پوزش بران کن که تا چنگ زن بگوید همان لاله اندر سمن
204 بگوید یکی تا بدان می خوریم پی روز ناآمده نشمریم
205 زمین بوسه داد آن زمان ماهیار بیاورد خوان و برآراست کار
206 بزرگان که بودند بر در به پای بیاوردشان مرد پاکیزهرای
207 سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین به روی
208 همی بود تا چرخ پوشد سیاه ستاره پدید آید از گرد ماه
209 چو نان خورده شد آرزو را بخواند به کرسی زر پیکرش برنشاند
210 بفرمود تا چنگ برداشت ماه بدان چامه کز پیش فرمود شاه
211 چنین گفت کای شهریار دلیر که بگذارد از نام تو بیشه شیر
212 توی شاه پیروز و لشکرشکن همان رویه چون لاله اندر چمن
213 به بالای تو بر زمین شاه نیست به دیدار تو بر فلک ماه نیست
214 سپاهی که بیند سپاه ترا به جنگ اندر آوردگاه ترا
215 بدرد دل و مغزشان از نهیب بلندی ندانند باز از نشیب
216 همانگه چو از باده خرم شدند ز خردک به جام دمادم شدند
217 بیامد بر پادشا روزبه گزیدند جایی مر او را به ده
218 بفرمود بهرام خادم چهل همه ماهچهر و همه دلگسل
219 رخ رومیان همچو دیبای روم ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
220 بشد آرزو تا به مشکوی شاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
221 بیامد شهنشاه با روزبه گشادهدل و شاد از ایوان مه
222 همیراند گویان به مشکوی خویش به سوی بتان سمنبوی خویش