- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش
2 ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها چون چراغ
3 تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و پوست و بالابلند
4 چو از دور دیدند گرد سپاه خروشی برآمد ز ابر سیاه
5 سپاه انجمن شد هزاران هزار وران تیره شد دیدهٔ شهریار
6 به سوی سکندر نهادند سر بکشتند بسیار پرخاشخر
7 به جای سنان استخوان داشتند همی بر تن مرد بگذاشتند
8 به لشکر بفرمود پس شهریار که برداشتند آلت کارزار
9 برهنه به جنگ اندر آمد حبش غمی گشت زان لشکر شیرفش
10 بکشتند زیشان فزون از شمار بپیچید دیگر سر از کارزار
11 ز خون ریختن گشت روی زمین سراسر به کردار دریای چین
12 چو از خون در و دشت آلوده شد ز کشته به هر جای بر توده شد
13 چو بر توده خاشاکها برزدند بفرمود تا آتش اندر زدند
14 چو شب گشت بشنید آواز گرگ سکندر بپوشید خفتان و ترگ
15 یکی پیش رو بود مهتر ز پیل به سر بر سرو داشت همرنگ نیل
16 ازین نامداران فراوان بکشت بسی حمله بردند و ننمود پشت
17 بکشتند فرجام کارش به تیر یکی آهنین کوه بد پیل گیر
18 وزان جایگه تیز لشکر براند بسی نام دادار گیهان بخواند