وزان جایگه بازگشتند از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 6

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

وزان جایگه بازگشتند شاد

1 وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد

2 به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید

3 زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم

4 از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش

5 چو دید آن زن و شوی را رشنواد ز هر گونه پرسید و کردند یاد

6 بگفتند با او سخن هرچ بود ز صندوق وز گوهر نابسود

7 ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار

8 چنین گفت با شوی و زن رشنواد که پیروز باشید همواره شاد

9 که کس در جهان این شگفتی ندید نه از موبد پیر هرگز شنید

10 هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای یکی نامه بنوشت نزد همای

11 ز داراب وز خواب و آرامگاه هم از جنگ او اندران رزمگاه

12 وزان کو به اسپ اندر آورد پای هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای

13 از آواز که آمد مر او را به گوش ز تنگی که شد رشنواد از خروش

14 ز گازر سخن هرچ بشنید نیز ز صندوق وز کودک خرد و چیز

15 به نامه درون سربسر یاد کرد برون کرد آنگه هیونی چو گرد

16 همان سرخ گوهر بدو داد و گفت که با باد باید که گردی تو جفت

17 فرستاده تازان بیامد ز جای بیاورد یاقوت نزد همای

18 به شاه جهاندار نامه بداد شنیده بگفت از لب رشنواد

19 چو آن نامه برخواند و یاقوت دید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

20 بدانست کان روز کامد به دشت بفرمود تا پیش لشکر گذشت

21 بدید آن جوانی که بد فرمند به رخ چون بهار و به بالا بلند

22 نبودست جز پاک فرزند اوی گرانمایه شاخ برومند اوی

23 فرستاده را گفت گریان همای که آمد جهان را یکی کدخدای

24 نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی پر از درد بودم ز شاهنشهی

25 ز دادار گیهان دلم پرهراس کجا گشته بودم ازو ناسپاس

26 وزان نیز کان بیگنه را که یافت کسی یافت گر سوی دریا شتافت

27 که یزدان پسر داد و نشناختم به آب فرات اندر انداختم

28 به بازوش بر بستم این یک گهر پسر خوار شد چون بمیرد پدر

29 کنون ایزد او را بمن بازداد به پیروز نام و پی رشنواد

30 ز دینار گنجی فرو ریختند می و مشک و گوهر برآمیختند

31 ببخشید بر هرک بودش نیاز دگر هفته گنج درم کرد باز

32 به جایی که دانست کاتشکده‌ست وگر زند و استا و جشن سده‌ست

33 ببخشید گنجی برین گونه نیز به هر کشوری بر پراگنده چیز

34 به روز دهم بامداد پگاه سپهبد بیامد به نزدیک شاه

35 بزرگان و داراب با او بهم کسی را نگفتند از بیش و کم

عکس نوشته
کامنت
comment