- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد
2 به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید
3 زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم
4 از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش
5 چو دید آن زن و شوی را رشنواد ز هر گونه پرسید و کردند یاد
6 بگفتند با او سخن هرچ بود ز صندوق وز گوهر نابسود
7 ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار
8 چنین گفت با شوی و زن رشنواد که پیروز باشید همواره شاد
9 که کس در جهان این شگفتی ندید نه از موبد پیر هرگز شنید
10 هماندر زمان مرد پاکیزهرای یکی نامه بنوشت نزد همای
11 ز داراب وز خواب و آرامگاه هم از جنگ او اندران رزمگاه
12 وزان کو به اسپ اندر آورد پای همانگاه طاق اندر آمد ز جای
13 از آواز که آمد مر او را به گوش ز تنگی که شد رشنواد از خروش
14 ز گازر سخن هرچ بشنید نیز ز صندوق وز کودک خرد و چیز
15 به نامه درون سربسر یاد کرد برون کرد آنگه هیونی چو گرد
16 همان سرخ گوهر بدو داد و گفت که با باد باید که گردی تو جفت
17 فرستاده تازان بیامد ز جای بیاورد یاقوت نزد همای
18 به شاه جهاندار نامه بداد شنیده بگفت از لب رشنواد
19 چو آن نامه برخواند و یاقوت دید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
20 بدانست کان روز کامد به دشت بفرمود تا پیش لشکر گذشت
21 بدید آن جوانی که بد فرمند به رخ چون بهار و به بالا بلند
22 نبودست جز پاک فرزند اوی گرانمایه شاخ برومند اوی
23 فرستاده را گفت گریان همای که آمد جهان را یکی کدخدای
24 نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی پر از درد بودم ز شاهنشهی
25 ز دادار گیهان دلم پرهراس کجا گشته بودم ازو ناسپاس
26 وزان نیز کان بیگنه را که یافت کسی یافت گر سوی دریا شتافت
27 که یزدان پسر داد و نشناختم به آب فرات اندر انداختم
28 به بازوش بر بستم این یک گهر پسر خوار شد چون بمیرد پدر
29 کنون ایزد او را بمن بازداد به پیروز نام و پی رشنواد
30 ز دینار گنجی فرو ریختند می و مشک و گوهر برآمیختند
31 ببخشید بر هرک بودش نیاز دگر هفته گنج درم کرد باز
32 به جایی که دانست کاتشکدهست وگر زند و استا و جشن سدهست
33 ببخشید گنجی برین گونه نیز به هر کشوری بر پراگنده چیز
34 به روز دهم بامداد پگاه سپهبد بیامد به نزدیک شاه
35 بزرگان و داراب با او بهم کسی را نگفتند از بیش و کم