- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزان جایگه لشکر اندر کشید بیک منزلی بر یکی شهر دید
2 کجا نام آن شهر بیداد بود دژی بود وز مردم آباد بود
3 همه خوردنیشان ز مردم بدی پری چهرهای هر زمان گم بدی
4 بخوان چنان شهریار پلید نبودی جز از کودک نارسید
5 پرستندگانی که نیکو بدی به دیدار و بالا بیآهو بدی
6 از آن ساختندی بخوان بر خورش بدین گونه بد شاه را پرورش
7 تهمتن بفرمود تا سه هزار زرهدار بر گستوان ور سوار
8 بدان دژ فرستاد با گستهم دو گرد خردمند با اوبهم
9 مرین مرد را نام کافور بود که او را بران شهر منشور بود
10 بپوشید کافور خفتان جنگ همه شهر با او بسان پلنگ
11 کمندافگن و زورمندان بدند بزرم اندرون پیل دندان بدند
12 چو گستهم گیتی بران گونه دید جهان در کف دیو وارونه دید
13 بفرمود تا تیر باران کنند بریشان کمین سواران کنند
14 چنین گفت کافور با سرکشان که سندان نگیرد ز پیکان نشان
15 همه تیغ و گرز و کمند آورید سر سرکشان را ببند آورید
16 زمانی بران سان برآویختند که آتش ز دریا برانگیختند
17 فراوان ز ایرانیان کشته شد بسر بر سپهر بلا گشته شد
18 ببیژن چنین گفت گستهم زود که لختی عنانت بباید بسود
19 برستم بگویی که چندین مایست بجنبان عنان با سواری دویست
20 بشد بیژن گیو برسان باد سخن بر تهمتن همه کرد یاد
21 گران کرد رستم زمانی رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب
22 بدانسان بیامد بدان رزمگاه که باد اندر آید ز کوه سیاه
23 فراوان ز ایرانیان کشته دید بسی سرکش از جنگ برگشته دید
24 بکافور گفت ای سگ بدگهر کنون رزم و رنج تو آمد بسر
25 یکی حمله آورد کافور سخت بران بارور خسروانی درخت
26 بینداخت تیغی بکردار تیر که آید مگر بر یل شیرگیر
27 بپیش اندر آورد رستم سپر فرو ماند کافور پرخاشخر
28 کمندی بینداخت بر سوی طوس بسی کرد رستم برو بر فسوس
29 عمودی بزد بر سرش پور زال که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
30 چنین تا در دژ یکی حمله برد بزرگان نبودند پیدا ز خرد
31 در دژ ببستند وز باره تیز برآمد خروشیدن رستخیز
32 بگفتند کای مرد بازور و هوش برین گونه با ما بکینه مکوش
33 پدر نام تو چون بزادی چه کرد کمندافگنی گر سپهر نبرد
34 دریغست رنج اندرین شارستان که داننده خواند ورا کارستان
35 چو تور فریدون ز ایران براند ز هر گونه دانندگان را بخواند
36 یکی باره افگند زین گونه پی ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
37 برآودر ازینسان بافسون و رنج بپالود رنج و تهی کرد گنج
38 بسی رنج بردند مردان مرد کزین بارهٔ دژ برآرند گرد
39 نبدکس بدین شارستان پادشا بدین رنج بردن نیارد بها
40 سلیحست و ایدر بسی خوردنی بزیر اندرون راه آوردنی
41 اگر سالیان رنج و رزم آوری نباشد بدستت جز از داوری
42 نیاید برین باره بر منجنیق از افسون سلم و دم جاثلیق
43 چو بشنید رستم پر اندیشه شد دلش از غم و درد چون بیشه شد
44 یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی سپاه اندر آورد بر چار سوی
45 بیک روی گودرز و یک روی طوس پس پشت او پیل با بوق و کوس
46 بیک روی بر لشکر زابلی زرهدار با خنجر کابلی
47 چو آن دید دستم کمان برگرفت همه دژ بدو ماند اندر شگفت
48 هر آنکس که از باره سر بر زدی زمانه سرش را بهم در زدی
49 ابا مغز پیکان همی راز گفت ببدسازگاری همی گشت جفت
50 بن باره زان پس بکندن گرفت ز دیوار مردم فگندن گرفت
51 ستونها نهادند زیر اندرش بیالود نفط سیاه از برش
52 چو نیمی ز دیوار دژکنده شد بچوب اندر آتش پراگنده شد
53 فرود آمد آن بارهٔ تور گرد ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
54 بفرمود رستم که جنگ آورید کمانها و تیر خدنگ آورید
55 گوان از پی گنج و فرزند خویش همان از پی بوم و پیوند خویش
56 همه سر بدادند یکسر بباد گرامیتر آنکو ز مادر نزاد
57 دلیران پیاده شدند آن زمان سپرهای چینی و تیر و کمان
58 برفتند با نیزهداران بهم بپیش اندرون بیژن و گستهم
59 دم آتش تیز و باران تیر هزیمت بود زان سپس ناگزیر
60 چو از بارهٔ دژ بیرون شدند گریزان گریزان بهامون شدند
61 در دژ ببست آن زمان جنگجوی بتاراج و کشتن نهادند روی
62 چه مایه بکشتند و چندی اسیر ببردند زان شهر برنا و پیر
63 بسی سیم و زر و گرانمایه چیز ستور و غلام و پرستار نیز
64 تهمتن بیامد سر و تن بشست بپیش جهانداور آمد نخست
65 ز پیروز گشتن نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت
66 بایرانیان گفت با کردگار بیامد نهانی هم از آشکار
67 بپیروزی اندر نیایش کنید جهان آفرین را ستایش کنید
68 بزرگان بپیش جهانآفرین نیایش گرفتند سر بر زمین
69 چو از پاک یزدان بپرداختند بران نامدار آفرین ساختند
70 که هر کس که چون تو نباشد بجنگ نشستن به آید بنام و بننگ
71 تن پیل داری و چنگال شیر زمانی نباشی ز پیگار سیر
72 تهمتن چنین گفت کین زور و فر یکی خلعتی باشد از دادگر
73 شما سربسر بهره دارید زین نه جای گلهست از جهان آفرین
74 بفرمود تا گیو با ده هزار سپردار و بر گستوان ور سوار
75 شود تازیان تا بمرز ختن نماند که ترکان شوند انجمن
76 چو بنمود شب جعد زلف سیاه از اندیشه خمیده شد پشت ماه
77 بشد گیو با آن سواران جنگ سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
78 بدانگه که خورشید بنمود تاج برآمد نشست از بر تخت عاج
79 ز توران بیامد سرافراز گیو گرفته بسی نامداران نیو
80 بسی خوب چهر بتان طراز گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
81 فرستاد یک نیمه نزدیک شاه ببخشید دیگر همه بر سپاه
82 وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
83 ابا بیژن گیو برخاستند یکی آفرین نو آراستند
84 چنین گفت گودرز کای سرفراز جهان را بمهر تو آمد نیاز
85 نشاید که بیآفرین تو لب گشاییم زین پس بروز و بشب
86 کسی کو بپیمود روی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین
87 بیک جای زین بیش لشکر ندید نه از موبد سالخورده شنید
88 ز شاهان و پیلان وز تخت عاج ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
89 ستاره بدان دشت نظاره بود که این لشکر از جنگ بیچاره بود
90 بگشتیم گرد دژ ایدر بسی ندیدیم جز کینه درمان کسی
91 که خوشان بدیم از دم اژدها کمان تو آورد ما را رها
92 توی پشت ایران و تاج سران سزاوار و ما پیش تو کهتران
93 مکافات این کار یزدان کند که چهر تو همواره خندان کند
94 بپاداش تو نیستمان دسترس زبانها پر از آفرینست و بس
95 بزرگیت هر روز بافزون ترست هنرمند رخش تو صد لشکرست
96 تهمتن بریشان گرفت آفرین که آباد بادا بگردان زمین
97 مرا پشت ز آزادگانست راست دل روشنم بر زبانم گواست
98 ازان پس چنین گفت کایدر سه روز بباشیم شادان و گیتی فروز
99 چهارم سوی جنگ افراسیاب برانیم و آتش برآریم ز آب
100 همه نامداران بگفتار اوی ببزم و بخوردند نهادند روی
101 پس آگاهی آمد بافراسیاب که بوم و بر از دشمنان شد خراب
102 دلش زان سخن پر ز تیمار شد همه پرنیان بر تنش خار شد
103 بدل گفت پیگار او کار کیست سپاهست بسیار و سالار کیست
104 گر آنست رستم که من دیدهام بسی از نبردش بپیچیدهام
105 بپیچید وزان پس به آواز گفت که با او که داریم در جنگ جفت
106 یکی کودکی بود برسان نی که من لشکر آورده بودم بری
107 بیامد تن من ز زین برگرفت فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
108 چنین گفت لشکر بافراسیاب که چندین سر از جنگ رستم متاب
109 تو آنی که از خاک آوردگاه همی جوش خون اندر آری بماه
110 سلیحست بسیار و مردان جنگ دل از کار رستم چه داری بتنگ
111 ز جنگ سواری تو غمگین مشو نگه کن بدین نامداران نو
112 چنان دان که او یکسر از آهنست اگر چه دلیرست هم یک تنست
113 سخنهای کوتاه زو شد دراز تو با لشکری چارهٔ او را بساز
114 سرش را ز زین اندرآور بخاک ازان پس خود از شاه ایران چه باک
115 نه کیخسرو آباد ماند نه گنج نداریم این زرم کردن برنج
116 نگه کن بدین لشکر نامدار جوانان و شایستهٔ کارزار
117 ز بهر بر و بوم و پیوند خویش زن و کودک خرد و فرزند خویش
118 همه سر به سر تن به کشتن دهیم به آید که گیتی به دشمن دهیم
119 چو بشنید افراسیاب این سخن فراموش کرد آن نبرد کهن
120 بفرمود تا لشکر آراستند بکین نو از جای برخاستند
121 ز بوم نیاکان وز شهر خویش یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
122 چنین داد پاسخ که من ساز جنگ بپیش آورم چون شود کار تنگ
123 نمانم که کیخسرو از تخت خویش شود شاد و پدرام از بخت خویش
124 سر زابلی را بروز نبرد بچنگ دراز اندر آرم بگرد
125 برو سرکشان آفرین خواندند سرافراز را سوی کین خواندند
126 که جاوید و شادان و پیروز باش بکام دلت گیتی افروز باش
127 سپهبد بسی جنگها دیده بود ز هر کار بهری پسندیده بود
128 یکی شیر دل بود فرغار نام قفس دیده و جسته چندی ز دام
129 ز بیگانگان جای پردخته کرد بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
130 هم اکنون برو سوی ایران سپاه نگه کن بدین رستم رزمخواه
131 سواران نگه کن که چنداند و چون که دارد برین بوم و بر رهنمون
132 وزان نامداران پرخاشجوی ببینی که چنداند و بر چند روی
133 ز گردان پهلومنش چند مرد که آورد سازند روز نبرد
134 چو فرغار برگشت و آمد براه بکارآگهی شد بایران سپاه
135 غمی شد دل مرد پرخاشجوی ببیگانگان ایچ ننمود روی
136 فرستاد و فرزند را پیش خواند بسی راز بایسته با او براند
137 بشیده چنین گفت کای پر خرد سپاه تو تیمار تو کی خورد
138 چنین دان که این لشکر بیشمار که آمد برین مرز چندین هزار
139 سپهدارشان رستم شیر دل که از خاک سازد بشمشیر گل
140 گو پیلتن رستم زابلیست ببین تا مر او را هم آورد کیست
141 چو کاموس و منشور و خاقان چین گهار و چو گرگوی با آفرین
142 دگر کندر و شنگل آن شاه هند سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
143 بنیروی این رستم شیر گیر بکشتند و بردند چندی اسیر
144 چهل روز بالشکر آویز بود گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
145 سرانجام رستم بخم کمند ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
146 سواران و گردان هر کشوری ز هر سو که بود از بزرگان سری
147 بدین کشور آمد کنون زین نشان همان تاجداران گردنکشان
148 من ایدر نمانم بسی گنج و تخت که گردان شدست اندرین کار سخت
149 کنون هرچ گنجست و تاج و کمر همان طوق زرین و زرین سپر
150 فرستم همه سوی الماس رود نه هنگام جامست و بزم و سرود
151 هراسانم از رستم تیز چنگ تن آسان که باشد بکام نهنگ
152 بمردم نماند بروز نبرد نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
153 ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز برآرد ز دشمن همی رستخیز
154 تو گفتی که از روی وز آهنست نه مردم نژادست کهرمنست
155 سلیحست چندان برو روز کین که سیر آمد از بار پشت زمین
156 زره دارد و جوشن و خود و گبر بغرد بکردار غرنده ابر
157 نه برتابد آهنگ او ژنده پیل نه کشتی سلیحش بدریای نیل
158 یکی کوه زیرش بکردار باد تو گویی که از باد دارد نژاد
159 تگ آهوان دارد و هول شیر بناورد با شیر گردد دلیر
160 سخن گوید ار زو کنی خواستار بدریا چو کشتی بود روز کار
161 مرا با دلاور بسی بود جنگ یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
162 سلیحم نیامد برو کارگر بسی آزمودم بگرز و تبر
163 کنون آزمون را یکی کارزار بسازیم تا چون بود روزگار
164 گر ایدونک یزدان بود یارمند بگردد ببایست چرخ بلند
165 نه آن شهر ماند نه آن شهریار سرآید مگر بر من این کارزار
166 اگر دست رستم بود روز جنگ نسازم من ایدر فراوان درنگ
167 شوم تا بدان روی دریای چین بدو مانم این مرز توران زمین
168 بدو شیده گفت ای خردمند شاه انوشه بدی تا بود تاج و گاه
169 ترا فر و برزست و مردانگی نژاد و دل و بخت و فرزانگی
170 نباید ترا پند آموزگار نگه کن بدین گردش روزگار
171 چو پیران و هومان و فرشیدورد چو کلباد و نستیهن شیر مرد
172 شکسته سلیح و گسسته دلند ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
173 تو بر باد این جنگ کشتی مران چو دانی که آمد سپاهی گران
174 ز شاهان گیتی گزیده توی جهانجوی و هم کار دیده توی
175 بجان و سر شاه توران سپاه بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
176 که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
177 شب تیره بگشاد چشم دژم ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
178 جهان گشت برسان مشک سیاه چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
179 بیامد بنزدیک افراسیاب شب تیره هنگام آرام و خواب
180 چنین گفت کز بارگاه بلند برفتم سوی رستم دیوبند
181 سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ سپاهی بکردار درنده گرگ
182 یکی اژدهافش درفشی بپای نه آرام دارد تو گفتی نه جای
183 فروهشته بر کوههٔ زین لگام بفتراک بر حلقهٔ خم خام
184 بخیمه درون ژنده پیلی ژیان میان تنگ بسته به ببر بیان
185 یکی بور ابرش به پیشش بپای تو گفتی همی اندر آید ز جای
186 سپهدار چون طوس و گودرز و گیو فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
187 طلایه گرازست با گستهم که با بیژن گیو باشد بهم
188 غمی شد ز گفتار فرغار شاه کس آمد بر پهلوان سپاه
189 بیامد سپهدار پیران چو گرد بزرگان و مردان روز نبرد
190 ز گفتار فرغار چندی بگفت که تا کیست با او به پیکار جفت
191 بدو گفت پیران که ما را ز جنگ چه چارست جز جستن نام و ننگ
192 چو پاسخ چنین یافت افراسیاب گرفت اندران کینه جستن شتاب
193 بپیران بفرمود تا با سپاه بیاید بر رستم کینهخواه
194 ز پیش سپهبد به بیرون کشید همی رزم را سوی هامون کشید
195 خروش آمد از دشت و آوای کوس جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
196 سپه بود چندانک گفتی جهان همی گردد از گرد اسپان نهان
197 تبیره زنان نعره برداشتند همی پیل بر پیل بگذاشتند
198 از ایوان بدشت آمد افراسیاب همی کرد بر جنگ جستن شتاب
199 بپیران بگفت آنچ بایست گفت که راز بزرگان بباید نهفت
200 یکی نامه نزدیک پولادوند بیارای وز رای بگشای بند
201 بگویش که ما را چه آمد بسر ازین نامور گرد پرخاشخر
202 اگر یارمندست چرخ بلند بیاید بدین دشت پولادوند
203 بسی لشکر از مرز سقلاب و چین نگونسار و حیران شدند اندرین
204 سپاهست برسان کوه روان سپهدارشان رستم پهلوان
205 سپهکش چو رستم سپهدار طوس بابر اندر اورده آوای کوس
206 چو رستم بدست تو گردد تباه نیابد سپهر اندرین مرز راه
207 همه مرز را رنج زویست و بس تو باش اندرین کار فریادرس
208 گر او را بدست تو آید زمان شود رام روی زمین بیگمان
209 من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
210 دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست که امروز پیگار و رنج آن تست
211 نهادند بر نامه بر مهر شاه چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
212 کمر بست شیده ز پیش پدر فرستاده او بود و تیمار بر
213 بکردار آتش ز بیم گزند بیامد بنزدیک پولادوند
214 برو آفرین کرد و نامه بداد همه کار رستم برو کرد یاد
215 که رستم بیامد ز ایران بجنگ ابا او سپاهی بسان پلنگ
216 ببند اندر آورد کاموس را چو خاقان و منشور و فرطوس را
217 اسیران بسیار و پیلان رمه فرستاد یکسر بایران همه
218 کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند ز هر گونهای داستانها براند
219 بدیشان بگفت انچ در نامه بود جهانگیر برنا و خودکامه بود
220 بفرمود تا کوس بیرون برند سراپردهٔ او به هامون برند
221 سپاه انجمن شد بکردار دیو برآمد ز گردان لشکر غریو
222 درفش از پس و پیش پولادوند سپردار با ترکش و با کمند
223 فرود آمد از کوه و بگذاشت آب بیامد بنزدیک افراسیاب
224 پذیره شدندش یکایک سپاه تبیره برآمد ز درگاه شاه
225 ببر در گرفتش جهاندیده مرد ز کار گذشته بسی یاد کرد
226 بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست سرانجام درمان این کار چیست
227 خرامان بایوان خسرو شدند برای و باندیشهٔ نو شدند
228 سخن راند هر گونه افراسیاب ز کار درنگ و ز بهر شتاب
229 ز خون سیاوش که بر دست اوی چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
230 ز خاقان و منشور و کاموس گرد گذشته سخنها همه برشمرد
231 بگفت آنک این رنجم از یک تنست که او را پلنگینه پیراهنست
232 نیامد سلیحم بدو کارگر بران ببر و آن خود و چینی سپر
233 بیابان سپردی و راه دراز کنون چارهٔ کار او را بساز
234 پر اندیشه شد جان پولادوند که آن بند را چون شود کاربند
235 چنین داد پاسخ بافراسیاب که در جنگ چندین نباید شتاب
236 گر آنست رستم که مازندران تبه کرد و بستد بگرز گران
237 بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید
238 مرا نیست پایاب با جنگ اوی نیارم ببد کردن آهنگ اوی
239 تن و جان من پیش رای تو باد همیشه خرد رهنمای تو باد
240 من او را بر اندیشه دارم بجنگ بگردش بگردم بسان پلنگ
241 تو لشکر برآغال بر لشکرش بانبوه تا خیره گردد سرش
242 مگر چاره سازم و گر نی بدست بر و یال او را نشاید شکست
243 ازو شاد شد جان افراسیاب می روشن آورد و چنگ و رباب
244 بدانگه که شد مست پولادوند چنین گفت با او ببانگ بلند
245 که من بر فریدون و ضحاک و جم خور و خواب و آرام کردم دژم
246 برهمن بترسد ز آواز من وزین لشکر گردنافراز من
247 من این زابلی را بشمشیر تیز برآوردگه بر کنم ریز ریز