1 تا چشم تو بر کمین دلها بنشست ابروی تو صد فتنه به عالم پیوست
2 از بهر خدا مکن ستیز، از سر صلح دریاب مرا وگرنه رفتم از دست
1 ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد خطت به ریختن خون من نشان آورد
2 کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد
1 آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
2 اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش حیران تو بودند که موجود نبودند
1 ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
2 آبروی ابد از اشک ندامت بطلب که شهانند کسانی که ندیم ندمند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به