تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود از فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود

1 تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود

2 در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود

3 جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود

4 از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود

5 در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود

6 هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود

7 پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود

عکس نوشته
کامنت
comment