1 تا نیافتد پرتو خورشید بر رخسار گل با خود از دیبای ابری سایهبان دارد بهار
2 نالهای کز ابر میآید صدای رعد نیست عالم آب است از مستی فغان دارد بهار
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا
2 سوز درون گداخته از بس که جان من با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا
1 آن را که داغ عشقش پا تا به سر نباشد در دهر چون نهالی است کان را ثمر نباشد
2 از درد شام هجران دردی بتر نباشد بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد
1 خط سبز از رخت چون سر زند جان میکند پیدا برای زندگی خضر آب حیوان میکند پیدا
2 وطن در کنج لب میباشد اکثر خال مشکین را برای خویش طوطی شکرستان میکند پیدا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **