- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
2 باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
3 جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
4 نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
5 طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط زخمه تا بر تار میآید صدا پالیده است
6 وحشتمگل میکند از جیب اشک بیقرار صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
7 بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
8 کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
9 عجز طاقتکرد آهم را چو شمعکشته داغ جادهام از نارسایی نقش پا گردیده است
10 غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی چرخ هماینجا ز جیب صبح دامن چیده است
11 ناله دارد درکمند غم سراپای مرا بیستون در دم و بر من صداپیچیده است
12 سرگرانی لازم هستی بود بیدلکه صبح تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است