1 تا نلغزی که ز خون راه پس و پیشترست آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست
2 گربزانند که از عقل و خبر میدزدند خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبرست
3 خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
4 که رسول حق الناس معادن گفتهست معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست
5 گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست
6 خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست
7 سحر ار چند که تاریست حساب روزست هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست
8 روحها مست شود از دم صبح از پی آنک صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
9 چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست
10 مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست
11 بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست
12 یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست
13 از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
14 خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه راه تو خون دل و آه سحرست
15 دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا که دل پاک تو آیینه خورشید فرست
16 مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست
دیدگاهها **