-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا من خیال عارض تو نقش بستهام نقش هوا ز لوح دل خویش شستهام
2 جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت وز دام آن سلاسل مشکین نجستهام
3 چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد از بند علم و وسوسهٔ عقل رستهام
4 تا دست محنت تو گریبان جان گرفت من دست و دل ز دامن هستی گسستهام
5 ای مونس شکسته دلان کن عنایتی از روی مرحمت که بسی دل شکستهام
6 تو آفتاب دولت و من تیره روزگار تو عیسی زمانه و من سینه خستهام
7 خاکم به باد دادی و جانم بسوختی جرمم همین که دل به هوای تو بستهام
8 بنمای ماه دولت خود تا به دولتت آید دو اسبه طالع بخت خجستهام
9 شد سالها که در طلب وصل چون حسین من بر امید وعده فردا نشستهام