تا به دارالملک از ادیب الممالک فراهانی قصیده 4

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

تا به دارالملک عزلت گشته ام فرمانروا

1 تا به دارالملک عزلت گشته ام فرمانروا تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا

2 آستین افشاندم از گرد علایق آشکار تا زدم مردانه بر ملک دو عالم پشت پا

3 شد دلم آیینه ای اسکندری زاندم که ساخت جان پاکم چون خضر در آب حیوان آشنا

4 آن سلیمانم که نی دیوم برد انگشتری نی ز آصف خواست خواهم تخت بلقیس را سبا

5 آن خلیفه داودم کاندر پی وصل بتان دامن شهوت نیالایم به خون اوریا

6 گوهر از گفتار بارم زرناب از روی زرد گنجها دارم بکنج عزلت از این کیمیا

7 زر ستانم از گدایان بخش بر شاهان کنم هم زرم هم زرطلب هم پادشاهم هم گدا

8 زر سرخم در خرید عشق و زر خواهم ز دوست پادشه بر ما سوی اللهم گدا بر اولیا

9 گوهر و باران و شمس از من تراود چون مراست بحر در دل ابر در کف آسمان اندر قبا

10 پیش ارباب هنر باشد تراشه خامه ام در مقام نفع اجدی من تفاریق العصا

11 بیخت باد از خامه ام بر موی خرقا غالیه ریخت نور از خامه ام بر چشم زرقا توتیا

12 چیره شد بر عقل با دستور من مینای می جاذب آهن شد از تعلیم من آهن ربا

13 ژاله بارد بر گل از طبعم هوای فرودین لاله کارد در چمن از نکهتم باد صبا

14 گر به گردون پر گشایم ماه گوید آفرین ور به فردوس اندر آیم حور خواند مرحبا

15 من سفیر ایزدم بر جمع حیوان و بشر من خلیفه کردگارم بر جماد و بر گیا

16 می نجنبد جز به حکم ثابتم دور قدر می نگردد جز به رأی صائبم دور قضا

17 حاجب استار عرفانم بدار بندگی کاتب اسرار ایقانم یار کبریا

18 با سهیلم همعنان در گردش بالا و پست با قریشم همسفر در رحله صیف و شتا

19 آسمانم بلکه یابد آسمان از من علو آفتابم بلکه گیرد آفتاب از من ضیا

20 آسمان هشتمم در خاک زندانی شدم هستی اندر تنگبارم مانده اندر تنگنا

21 میهمان بر دوستم دل سیر و چشمان گرسنه میزبان بر دشنم جان تخمه فکرت ناشتا

22 خصم از جامم خورد گه باده گاهی انگبین دوست برخوانم نهد گه سرکه گاهی سرکبا

23 مردا شکمخواره دایم دردمند آید از آنک معده باشد بیت داء پرهیز شد راس الدوا

24 آنکه خورد ز خوان یطعمنی و یسقینی نوال تا آبد سیراب و سیر است از شراب و از غذا

25 چون صلوة و نسک نی لله رب العالمین تصدیه باشد درون کعبه حق یامکا

26 آنکه از دین دور کارش چیست با یعسوب دین وانکه گمراه از صراط است از چه گوید اهدنا

27 چون نماز از بهر غیر حق چه زاید زان نماز جز جنون و صرع یا سرسام و مالیخولیا

28 رزق از من دور شد چون از حیا بستم نقاب هم غنی گشتم چو پوشیدم ز استغنا ردا

29 شیر یزدان گفت ز استغنا غنی گردند خلق نیز احمد گفت باشد مانع روزی حیا

30 رزقم آن مولی دهد کو تاج استغنا نهاد بر سر من ذالک فضل الله یوتی من یشا

31 تاج شاهان از زر و تاج من است از خاک ره فرش شاهان عبقری فرش من است از بوریا

32 موسی عمران مرا داند چون هارون وزیر عیسی مریم مرا خواند چو شمعون الصفا

33 چار مادر خود تو پنداری مرا مادندرند کرد با این مادران شاید ز هفت آبا ابا

34 کودکانی را که این بد مادران میپرورند جمله ابناء الدها لیزند و اولاد الزنا

35 گشته مادر با رقیبان جفت از قحط الرجال هم پدر تنها به بستر خفته از عرق النسا

36 چرخ مه را چون خورنق ساختم زین ره بمن داد چون نعمان بن منذر، سنماری جزا

37 موکبم را در سفر باریک و سخت آمد طریق حضرتم را در حضر تاریک و تنگ آمد قضا

38 خاطرم رنجور از رنج و هموم آسمان سینه ام گنجور بر گنج علوم انبیا

39 آنچه در بستان شجر کارم نروید جز شجن هر چه مروا برگشایم نشنوم جز مرغوا

40 سهمگین تابد ستاره، خشمگین گردد سپهر تیر روید از زمین، شمشیر بارد از هوا

41 اره ای گر در کف نجار بینی بی گمان هست بهر پیکر جمشید و فرق زکریا

42 آسیا شد سخره بهر دست شاهان اروپ آسیائی خرد، همچون دانه اندر آسیا

43 حال آن مسکین مسافر را خدا داند که چیست اندران کشتی که عزرائیل باشد ناخدا

44 هتک و سفک و حرب و هضم و خضم و موت و فوت حرق و غرق و خرق و لعن و طعن و طاعون و وبا

45 جملگی تلخند و اندر کام ما چون شکرند وه چه خوش فرمود اذاعم البلا طاب البلا

46 در خراسان آتش بیداد و نار فتنه گشت مشتعل مثل اشتعال النارفی جزل الغزا

47 چار ارکان جهان را لرزه در پیکر فتاد تا فتاد از توپ دشمن لرزه بر کاخ رضا

48 ژرف اگر بینی به هر تیری از آن زخمی رسید بر دل شیر خدا و سینه خیرالنسا

49 آنکه در هر راه بود از قارظ عنزی اضل در طریق فتنه شد امروز اهدی من قطا

50 حافظ دینند مشتی رهزنان یا للعجب حارس ملکند جمعی غر زنان یا ویلتا

51 کینه توز و کینه ورز و کینه خواه و کینه جو فتنه آر و فتنه بار و فتنه کار و فتنه زا

52 هوششان مست از خمار و نشأه ی مینای می گوششان گرم از سرود نغمه زیر وستا

53 فتنه خسبد برنگیرندش گر این دو نان ز خواب این مثل دایم شنیدی لوترک نام القطا

54 تنگ شد بر ما فضا زین قاضیان رشوه خوار راست گفت آن شه اذا جاء القضا ضاق الفضا

55 ای قضای آسمان پرداز خاک از قاضیان تا بیاید از پس سؤ القضا حسن القضا

56 خوابمان باشد بر آن بستر که بر وی جای داشت نابغه از بیم پور منذر ماء السما

57 آسمانا آبی افشان بر زمین کاین مشت خاک سوخت اندر آتش غم رفت بر باد از جفا

58 تابش ماه اهست کز آن روشنی یابد زمین کامران شاهست کز آن کام جان گردد روا

59 روشنی خواهی از آن چرخ مقرنس خواه هان کام جان جوئی ازین درگاه اقدس جوی ها

60 شهریارا هر که صد دارد نودهم پیش اوست تا زیان گویند کل الصید فی جوف الفرا

61 من ترا دارم که اندر ملک استغنا و ناز کا مرا نستی و الاسماء تنزل من سما

62 من خطیبم بعد اما بعد در هر خطبه لیک نام پاک تو است مذکور از پس لاسیما

63 کعبه از رخسار داری زمزم از لعل روان از مروت مروه باز آری و از صفوت صفا

64 همچو آبی در خریف و همچو ابری در ربیع سایه ای در روز صیف و آفتابی در شتا

65 گفت ارشمیدس زمین را کردمی از جا بلند با عمود ار بودمی در دست نقطه ی اتکا

66 بیخبر بود آن حکیم از پایه فرهنگ تو کاختران را بالشستی آسمان را متکا

67 اندرین ایام سختی کاب و نان اندر شد است آن یکی در چنگ شیر این یک به کام اژدها

68 تشنه کامان آبرو در خاک میرابان برند بینوایان جان دهند از بهر نان بر نانوا

69 دیو خباز است و نان ختم خلایق وحش و طیر شمر میراب است و مردم تشنه تهران کربلا

70 داستان نان و آب از عز و منعت پیش خلق داستان ابلق فرداست و حصن عادیا

71 کوری میراب و مرگ نانوا از فضل خویش تشنگان را آب دادی بینوایان را نوا

72 زنده کردی پیکر افسرده را از روح جود سبز کردی گلشن پژمرده را ز آب سخا

73 گفت پیغمبر که هرکس تشنه ای را آب داد هست اجرش چون ولایت بر علی مرتضی

74 گر چنینستی که آن شه گفته در پاداش کار بر تو خواهد بود ارزانی کنو زالاولیا

75 در پی هر قطره ای بحریت بخشد حق از آنک محسنان را داد خواهد عشرة امثالها

76 چون تو در حر تموز از ابر جود خویشتن صد هزاران تشنه را سیراب کردی از عطا

77 نوح را کردی ز همت غرقه در طوفان فیض ریختی در جام خضر از فضل خود آب بقا

78 از ولایت آبشاری ساختی چون سلسبیل که کند جبریل چون مرغابیان در او شنا

79 شهریارا غم مخور گر سفله ای با زرق و شید نام پاکت را به خود بربست و شد فرمانروا

80 گر گیاهی را پزشکی خواند اکلیل الملک تاج شاهان را نباشد همسری با آن گیا

81 مهتری دارد اگر خوبنده اندر بار بند مهتران دهر را بر وی نباشد اعتنا

82 چرخ گردون را چه باک از آنکه دارد چرخ نام دوک و دولاب و گریبان و کمان و آسیا

83 چون نداند بانگ طاوسان شغال هفت رنگ بایدش گفتن نه ای طاوس خواجه بوالعلا

84 جعفری تره نخواهد گشت زر جعفری آیت احمد نخواهد شد سرود احمدا

85 کی تواند همچو سلمان گشت سلمانی بجاه گر زبانش پارسی شد یا نژادش پارسا

86 گندنا بر ناودان برگ ترب ماند به بیل لیک ناید کار این هر دو ز ترب و گندنا

87 خوک خوک است ار بنوشد شیر از پستان شیر جغد جغد است ار شود پرورده در ظل هما

88 گر عیاذا بالله اینان را خدا دانند خلق کافرم من گر نمایم بندگی بر این خدا

89 شوخ با صابون این شوخان بنزدایم ز تن که به نرمی همچو لیفند و به سختی سنگ پا

90 جز نخ اندر ثقبه سوزن کجا باور کنم قامتی یکتا شود در پیش کژ طبعان دو تا

91 نیستند اینان بجز مشتی گدایان بر درت که سرانشان سالها در پیشت استاده به پا

92 خوانده بر رویت ستایش هم زبانشان هم روان کرده در بارت نیایش هم پدرشان هم نیا

93 در طریق سیل هایل چیست دیواری گلین در گذار باد صرصر کیست مقداری هبا

94 چوب چوپانی است در پیش شعیب آنکوبدی پیش جادو اژدها کش پیش فرعون اژدها

95 شاه بسیار است اندر جمع حیوانات لیک شاه نحل است آنکس آید وحی و زاید زو شفا

96 مصطفی شیر خدا را شهریار نحل خواند گفت یعسوبش بدین کو بود دین را پیشوا

97 پادشاهی را سلیمان بن داودی سزد تا کند بر وی وزارت آصف بن برخیا

98 گوش جان مشتاق ذکر آن شه فرخ فرست قم حبیبی اسقنی خمرا و قل لی انها

99 زاد وجدی خیرمازودت من ذکرالحبیب راح همی نعم مار وحت یاریح الصبا

100 ماه ماه است اردمد در دشت یا در بوستان شاه شاه است اربود در شهر یا در روستا

101 گر دو روزی چرخ ملک از محور خود دور گشت اکل مردم از قفا شد سیرشان بر قهقرا

102 آسمان سوگند با دونان نخورده است ای ملک حق تعالی داد خواهد ناسزایان را سزا

103 هر که خارج شد ز راه راست بازآید بره هر چه بیرون شد ز جای خویش برگردد بجا

104 سالخوردان را گر انجانی فزاید آرزو خردسالان را جوانمرگی رساند اشتها

105 کیست جز موسی ید بیضا برآرد ز آستین کیست جز عیسی دهد بر اکمه و ابرص شفا

106 آهن تفته بر اشتر مرغ باشد قوت جان مشک و عنبر زهر باشد در مشام خنفسا

107 علم سقراطی رسد بر شاکران از شوکران حکمت بقراطی آرد بر فقیران فیقرا

108 سود قومی، قوم دیگر را زیان آرد بطبع هست گرگان را عروسی گوسپندان را عزا

109 فتنه مشروطه خواهان هوسناک از ستم ملک را افکند در پستی ملک را در عنا

110 گفت هر کس شد شبیه قومی از آنان بود جز بدان چشمی که دارد از بصر کشف الخطا

111 لاجرم از این تشبه بیگناه است آنکه کشت هر زمان جای رتیلا صد هزاران دیو پا

112 هم شبیهند این جماعت بر جهودان از هوس طبعشان ننمود بر سلوی و برمن اکتفا

113 هر زمان در حضرت موسی بن عمران می زدند نغمه یخرج لنا من بقلها قثائها

114 ای شده اندر لباس میش با چنگال گرگ هم بلاشرطی تو در مشروطه هم با شرط لا

115 قلب تاری را بجای نقد روشن برنهی جوفروشی گشته نزد مشتری گندم نما

116 شور شوری در سرت سنگ سنا بر سینه ات نه در این سر هوش داری نه در آن سینه صفا

117 با حرامی در حرم احرام بستی از دغل پای کوبان جمره در کف تاختی اندر منا

118 نه از آن شوری بجز شرمر ترا آمد بکف نه فروزد ز آن سنا اندر دلت نور و سنا

119 ز آن سنا باشد وزیران را فروغ اندر چراغ هم ازین شوری وکیلان را نمک در شوربا

120 مجلس شورا بهل بزم سنا تعطیل کن اندرون بسپر به کدبانو برون بر کدخدا

121 مشنو از شورای حفظ الصحه بشنو از رهی کز فلوس این خستگان را چاره باید نزسنا

122 گر فلوس ازد که عطار آری رایگان ور سنا از مکه دادار داری بی بها

123 نفع نتواند ز شرب این سنا و این فلوس کور از حسن بدیع و کر زبانک کرنا

124 می شناسم من گروهی را که بشناسند نیک آدمی از لهجه و خیل از نشان مرغ از صدا

125 در بر ایشان هویدا باشد از انوار حق عشق از سودا می از افیون تباکی ازبکا

126 گر شنیدستی بدور اعتضادالسلطنه داستان محرم، نامحرم و سرمه ی خفا

127 کان سفاهت سرمه ای در دیده خود کرد و خواست ناظران را دیده سازد کور چون عین الرضا

128 شاهزاده خویشتن را بر عمی زد ز آنکه داشت دیده شاهد فریب و خاطری هوش آزما

129 گفت با گردان و سالاران یار خویشتن هر چه گستاخی کند محرم نگوئیدش چرا

130 خویشتن را کور بنمائید کاین مسکین گول مدعی باشد که ما را چشم بندد با دعا

131 من دعایش را همیدون بر تنش نفرین کنم تا بداند زان دعا حاصل نگردد مدعا

132 غره شد محرم به سحر خویش و چون دیوان ربود خاتم جم را که بد ملک سلیمانش بها

133 پس قلمدان زرین را برد و درج گوهرین شه تعامی کرد تا یابد خبر زین مبتدا

134 شوخ چشمی از نصاب افزوده شد وان خیره دست از گلیم خویش بی اندازه بیرون هشت پا

135 شه صفیری زد بتندی بر پرستاران و گفت دزد غیبی آمده است اینجا ندانم از کجا

136 چشم بندی میکند با ما حریفی شوخ چشم غافلست از چشم ما وز چشمبندی های ما

137 چاکران گرد آمدند از چار سوی اندر وثاق رسته شد شاخ جدال و بسته شد باب صفا

138 دزدشان در پیش و گفتندی چه شد این راهزن کاروان همراه و پرسیدندی از بانک درا

139 رمیة من غیر رام کورکورانه بخشم میزدندش فرقة بالسیف قوم بالحصا

140 شربتی از پهلوانان ضربتی از خاک خورد کوبی اندر مغز وی میرفت و چوبی بر هوا

141 عاقبت بیچاره شد فریاد زد زاری نمود کالغیاث ای شه ندانستم خطا کردم خطا

142 شاه گفتش محرما رو سرمه از چشمان بشوی ترک کن نامحرمی و اندر حریم جان درآ

143 روزن خود ار چه بندی از سرای دیگران روزن بیگانه را بایست بستن از سرا

144 سرمه را در چشم ناظر کش نه اندر چشم خود تا شوی پنهان ز دیدار غریب و آشنا

145 چشم ناظر گر نبندی پرده بر مرئی فکن تا که سازد سد راه سیر نور از ماورا

146 پرده پوشی کن که با این سرمه بستن مشکل است چشمهائی را که دور است از محیاشان حیا

147 همچو کبکان زیر برف اندر شدی پنداشتی تو نبینی خصم را او هم نمی بیند ترا

148 حال این مشروطه خواهان گزافی را بشرح باز راندم با مثال و شاهد آن برملا

149 تا بدانند این همه مردم که نتواند گرفت جای دانش را جهالت جای تقوی را ریا

150 شهریارا جامه ای زین چامه بس کردم دراز بلکه باشد طولش اندر قامت مدحت رسا

151 هر چه افزودم درازی کوته آمد لاجرم تن زدم آوردم اندر خامشی سر در عبا

152 بر تو میخواندم دعا و میشنیدم آشکار در فلک خیل ملک میگفت آمین ربنا

153 این قصیدت را بدان بحر و روی گفتم که گفت سالک کرمانشهان استاد مولاناالعطا

154 عشق را دانم همی بر خویشتن فرمان روا بندهٔ عشقم بر این قولم بود یزدان گوا

عکس نوشته
کامنت
comment