- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع
2 گاه ناپیدا شدن از دیده ها چون شبچراغ گاه خشک و تر بنور خویش بنمودن چو شمع
3 از دلم هر قطره خون، تبخاله یی شد جانگداز گرد لب تا کی زبان آتشین سودن چو شمع
4 سوختم، آنم بروز آرام نگرفتن چو مهر خوردن دود چراغم این و نغنودن چو شمع
5 از من این اشک چو پروین ریختن وز مهوشان گوش و گردن را بلعل و در برآمودن چو شمع
6 کمترین طاعت بود در گوشه ی محراب عشق روزها استادن و شبها نیاسودن چو شمع
7 دیدن از دور و بزاری سوختن پروانه وار به که مجلس را به آب دیده آلودن چو شمع
8 آه از این آتش پرستیدن فغانی با خود آی چند در دیر مغان زنار بگشودن چو شمع