تا بکی خندیدن و دل از بابافغانی شیرازی غزل 362

بابافغانی شیرازی

آثار بابافغانی شیرازی

بابافغانی شیرازی

تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع

1 تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع

2 گاه ناپیدا شدن از دیده ها چون شبچراغ گاه خشک و تر بنور خویش بنمودن چو شمع

3 از دلم هر قطره خون، تبخاله یی شد جانگداز گرد لب تا کی زبان آتشین سودن چو شمع

4 سوختم، آنم بروز آرام نگرفتن چو مهر خوردن دود چراغم این و نغنودن چو شمع

5 از من این اشک چو پروین ریختن وز مهوشان گوش و گردن را بلعل و در برآمودن چو شمع

6 کمترین طاعت بود در گوشه ی محراب عشق روزها استادن و شبها نیاسودن چو شمع

7 دیدن از دور و بزاری سوختن پروانه وار به که مجلس را به آب دیده آلودن چو شمع

8 آه از این آتش پرستیدن فغانی با خود آی چند در دیر مغان زنار بگشودن چو شمع

عکس نوشته
کامنت
comment