- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر
2 شد از رنج رنجور و از درد نالان بپیچید و گردید چون مار چنبر
3 دویدند جمعی پی دادخواهی دریدند دیوانه را جامه در بر
4 کشیدند و بردندشان سوی قاضی که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
5 ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر
6 بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
7 بخندید دیوانه زان دیورائی که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
8 کسی میزند لاف بسیار دانی که دارد سری از سر من تهیتر
9 گر اینند با عقل و رایان گیتی ز دیوانگانش چه امید، دیگر
10 نشستند و تدبیر کردند با هم که کوبند با سنگ، دیوانه را سر