-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بینشان حسنیکه درس جلوه میخواند ز من عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند ز من
2 نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من
3 آبیار مزرع خاموشیام اما چه سود شوق میکارد نفس تا ناله رویاند ز من
4 شهپر عنقاست موج جوهر آیینهام مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند ز من
5 بر غبار الفت این دشت دست افشاندهام یأس میترسم جنون را هم برون راند ز من
6 هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمیآید برون داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من
7 نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار کاش بیبرگی پر پروانه رویاند ز من
8 داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا آنقدر گردی نمییابد که بنشاند ز من
9 سایهداران! بهکه دیگر بر ندارم سر ز خاک تا توانایی دل موری نرنجاند ز من
10 چون حباب آیینهام چشمیست آنهم بینگاه آه از آن روزیکه حیرت دامن افشاند ز من
11 در مقامی کامتحان گیرد عیار اعتبار مایه تمثالیستگر آیینه بستاند ز من
12 تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند خامشی را هم محبت ناله میداند ز من
13 بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من