-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است
2 مگر از چهره او باد صبا پرده ربود که هزاران قمر غیب درخشان شده است
3 هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است
4 ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است
5 آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است
6 عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است
7 مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است
8 تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است
9 بر درخت تن اگر باد خوشش مینوزد پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است
10 بهر هر کشته او جان ابد گر نبود جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است
11 از حیات و خبرش باخبران بیخبرند که حیات و خبرش پرده ایشان شده است
12 گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است
13 شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد سوی دل پس ز چه جانهاش چو دربان شده است