- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد
2 گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که میخواهد چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد
3 زبانم میسراید قصهٔ اندوه و میترسم که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد
4 خدنگی خوردهام کاری ز شست ناز پرکاری که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد
5 رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد
6 قبا میپوشد و خون میکند افشاندن دستش معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد
7 علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد