به زیر درختان بی‌برگ از ملک‌الشعرا بهار مثنوی 614

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

به زیر درختان بی‌برگ و بر

1 به زیر درختان بی‌برگ و بر به زانو نهاده یکی کلبه سر

2 کهن کلبه‌ای چفته و گوژپشت نمایندهٔ روزگار درشت

3 شده پشتش از بار ییری دوتا ستون زیر سقفش به جای عصا

4 به‌‌بر کرده از صنعت کار تن یکی زشت خاکستری پیرهن

5 فرو برده دست دی و بهمنش در آهار یخ کهنه پیراهنش

6 ز دیواره‌اش خاک‌ها ریخته یکی خاکدان گردش انگیخته

7 دربچه به لب بسته قفل سکوت بر آن قفل مهری زده عنکبوت

8 درش رسم خاموشی آموخته دو لب چفت بر یکدگر دوخته

9 چو پیر اشتری لفچه آویخته وز اندام او موی‌ها ریخته

10 فکنده برآن اشتر پشت ریش خرابی همه بار سنگین خویش

11 سوی حفرهٔ نیستی خم شده به قربانگه مرگ زانو زده

12 تو گویی که هست آن نهفته مغاک یکی کهنه کوری دمیده ز خاک

13 ز دهلیز آن جایگاه ندم بود یک قدم تا سرای عدم

14 گیاهان دشتی به فصل بهار دمیده فراوان در آن رهگذار

15 ز تاریکی سینه‌اش نرم‌نرم برآید همی میغگون آه گرم

16 دمی خیزد از روزنش هر زمان چو در سخت‌سرما،‌ بخار از دهان

17 از آن کلبه‌، پیچیده دودی سفید برآید به مانند پیچ کلید

18 رود تا گشاید در آن داوری ز گوش سموات قفل کری

19 به مانند دود دل مستمند که گیرد گذر بر سپهر بلند

20 سبک روح پیکی از آن گور پست شتابد سوی کبریایی نشست

21 کزان روح مطرود کلبه‌نشین به یزدان پیامی برد آتشین

22 بدو گوید ای داور هور و ماه رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه

23 در ین کلبه روحی فکار اندر است زنی رانده از روزگار اندر است

24 پریشیده از بیکسی موی او دو نوزاد خفته به زانوی او

25 ز دو نرگسش ژاله بارد همی دو دستش به رخ لاله کارد همی

26 نخستین شکم تو أمان زاده است نرینه دو آرام جان زاده است

27 پدر مادرش هر دوان رفته‌اند در آن تل نزدیک ده خفته‌اند

28 جوانی که شوی عزیز وبست به زندان درون اشگ ریز وی است

29 چو خرمن به مرداد مه گردگشت یکی عامل از شهر آمد به‌دشت

30 به‌تندی برافزود و ز آزرم کاست خراج نود ساله زان بوم خواست

31 دواج نوین جست وگستردنی ز مرغ و بره گونه گون‌خوردنی

32 یخ و آب‌ لیموی شیراز خواست می و رود ویارخوشآواز خواست

33 کشاورز مسکین شگفت آمدش بخندید و خوش‌داستانی‌زدش

34 که در خانهٔ خرس انگور و سیب نیابی‌، مده خویشتن را فریب

35 جوین کاک‌وکشکینه‌وشیر و ماست درین ده خوراک گوارای ماست

36 چو مهمان ناخوانده آید به من بود خرجش از مطبخ خویشتن

37 که گر گوسپندیست‌،‌سرمایه‌راست وگر ماکیانی بود، خایه‌راست

38 رود گندم و روغن و سیب و به به خرج خراج و خداوند ده

39 بر این بیزبانان شبانی کنیم ز محصولشان زندگانی کنیم

40 شکالی اگر ماکیانی برد چنانست کز ما جوانی برد

41 دگر این که ما بی‌خبر بوده‌ایم نزول تو از پیش نشنوده‌ایم

42 مگر چون تو مهمان والانژاد که بر دیدگان بایدت جای داد

43 عروسی نوست اندرین سرزمین که بسترش پاکست و بالش نوین

44 جوانیست شوهرش پاکیزه‌روی بفرمای و بنشین به مشکوی اوی

45 ز هر چیزکاینجا فراهم شود بیاریم تا دلت خرم شود

46 به پیشش یکی خوان نهادندگرم در او بره و مرغ و نان‌های نرم

47 بداندیش‌زآنان‌می‌وجام‌خواست چو می درنیامد به ‌دشنام‌ خواست

48 بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی بیالود از آن فرش و گستردنی

49 بغرید بر میزبانان چو دیو برآورد از آن بوم و برزن غریو

50 گریبان داماد را بردرید زن تازه را چادر از سر کشید

51 جوانمرد را تاب خواری نماند زدش سیلیئی چند و از در براند

52 بد اندیش از آن بوم‌ برگشت تفت پی چاره‌جویی سوی شهر رفت

53 کمان جفا را بزه کرد راست بزد تیر بر قلب هر کس که خواست

54 به نزد رئیس اداره دوید ز مژگانش اشگ دروغین چکید

55 بدو گفت چون در فلان بوم پای نهادم که فرمانت آرم بجای

56 جوانی به پیکارم آمد چو گرک بر او گرد گشتند خرد و بزرگ

57 سقط گفت بر شهر و بر شهریار به میر و وزیر و سران دیار

58 مرا راند از آن‌ ده ‌به ‌چوب ‌و به ‌سنگ هم ‌اندر نهان داشت حاضر تفنگ

59 من از بیم غوغا و خون‌ ریختن برون تاختم گرم از آن انجمن

60 برآنم که در چاره چستی کنی عدو سخت گردد،‌ چو سستی کنی

61 رئیس ‌از فسونش ‌چنان ‌خیره گشت‌ که چشم جهان‌بین او تیره گشت

62 ز لشکر بدو داد ده نامدار همه از در کوشش و کارزار

63 برفتند بر عزم کین توختن بر آن بوم و بر آتش افروختن

64 شد آن ناجوانمرد شهوت‌پرست بدان‌ده که دوشینه‌بودش نشست

65 درآمد ز ره چون یل اسفندیار تفنگی به‌دست از پی کارزار

66 پس و پشت او ده سوار هژیر همه گرد و پیل‌افکن و شیرگیر

67 بر آن بیگناهان شبیخون زدند زن و مرد وکودک به‌هامون زدند

68 جوانمرد داماد در خانه بود غنوده به نزدیک جانانه بود

69 گرفته سرزلف دلبر به چنگ که‌ازکوی‌برخاست‌غوغای جنگ

70 یورش برد بدخواه بر خانه‌اش شکستش درو شد به کاشانه‌اش

71 جوان جست آسیمه از خوابگاه بر آن دستهٔ شوم بربست راه

72 یکی‌مشت زد بر سرکینه‌جوی که افتاد ناکس ز بالا به روی

73 گرفتش کمربند و برداشت خوار سپر کردش اندر به راه سوار

74 عروس از پس پشت او بیدرنگ روان کرده‌ بر دشمنان‌چوب و سنگ

75 کمرگاه کوهی‌بر آن کوچه بود به کوه اندر آمد جوانمرد زود

76 عروس از پیش جست در کوهسار بداندیش افتاده در کوچه خوار

77 سواران به یغما گشودند دست ز یغمای آنان جوانمرد رست

78 زن آبستن و مرد خسته ز جنگ خدا را چه سازند درکوه و سنگ

79 ز بالا ره سخت و دشوار کوه به زبر اندرون گیرودار گروه

80 برفتند آن شب‌همی تا سحر سحرگه به سنگی نهادند سر

81 چوخورشید سر برزد از کوهسار از آن کوه جستند راه فرار

82 به زیر درختان بی‌برگ و بار کهن کلبه‌ای بود نااستوار

83 جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک فرو رفت تا سر در آن ‌تل خاک

84 به زن درد آبستنی چیره شد جوانمرد از آن ماجرا خیره شد

85 برآشفت وگفت ای بت نازنین روم تا پزشگیت آرم گزین

86 فرود آمد ازکوه دیوانه‌وار مگر خواهد از دشمنان‌ زینهار

87 ز درّه بپیچید و شد سوی راه ز جان شسته دست‌ و دلی بیگناه

88 ندانست کاین‌دیوکش‌زدبه‌مشت هم‌اندر زمانش‌بدان مشت کشت

89 سواران چو دیدند آن کشته را مران بدرک بخت برگشته را

90 به کاخ جوان آتش افزوختند همه خانه‌اش سر بسر سوختند

91 هم از کدخدایان و مردان ده ببردند از بهر آن خون زده

92 چو مستان بر آن برزن آشوفتند همه روستا سر بسر روفتند

93 خر و گاو بردند و هم گوسفند ستوران باری و اسب نوند

94 دواندندشان پیش مرکب به قهر پیاده ببردند تازان به شهر

95 جوان ساده‌دل بود و هم بیخبر و دیگر که جفتش به خون هشته سر

96 دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست که مامایی آرد پی جفت چست

97 چودیدندنش آن مردم دون همی که بودند ترسان از آن‌خون همی

98 جوان راگرفتند و بستند دست به‌خواری به کنجی فکندند پست

99 جوان‌ چون‌ شنید آن که‌ خون‌ ریخته‌ است چنان‌صعب‌شوری‌برانگیخته است

100 فرو ماند بیچاره در کار خویش دلی پر ز سوز از غم یار خویش

101 بترسید کان راز گوید همی که دشمن به زن راه جوبد همی

102 درین بود کامد ز ره دسته‌ای به کین جستن دهِ‌میان بسته‌ای

103 گرفتند از آن مرد خونی سراغ به کف‌بر ز دشنام‌و خشیت چراغ

104 چو دیدند بسته‌ ز کین‌ دست‌ و پاش گرفتند و بردند و شد قصه فاش

105 به شهر اندر افتاد از اینسان خبر که خونی‌جوانی کشیده است سر

106 به شه کرده ‌طغیان ‌و عاصی شده‌ است فراوان ره کاروانان زده است

107 بکشته است تحصیلداری هژیر بپا کرده در روستا داروگیر

108 سواران شه جنگ‌ها کرده‌اند که وی را به بند اندر آورده‌اند

109 نبشتند در نامه‌ها، چامه‌ها بفرسود از آن چامه‌ها، خامه‌ها

110 ره داورستان پر انبوه گشت چو خونی ‌سوی‌ داورستان گذشت

111 در آن داوری قصه معلوم شد در آن‌ خون جوانمرد محکوم شد

112 به زندان درافتاد از آن داوری چنین کارها کی بود سرسری

113 برآمد ز هرکوی وبرزن غریو که باید بریدن سر نرّه دیو

114 چنین دیو و عفریت مردم‌شکار گروه بشر را نیاید به کار

115 کسی‌را که‌خون‌ربختن‌پیشه است دل مردم از وی پر اندیشه است

116 به داد و به دین بایدش زد به دار و گرنه شود شیر مردم‌شکار

117 سر مرد خونخواره در خاک به ز ناپاک مردم‌، جهان پاک به

118 قصاص ‌ارچه ‌خون‌ را به‌ خو‌ن شسنن‌است و لیکن ‌به‌ صد حکمت ‌آبستن است

119 به بادافره خون‌، بریده سری بود مایهٔ عبرت دیگری

120 حکیمی در آن شهر پر داد و دین ز بی‌دینی و فقر، گوشه‌نشین

121 سوی نامه‌داران یکی نامه کرد درفشی نوین بر سر خامه کرد

122 نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه که ای نامه‌داران بادستگاه

123 قلمتان به کف دشنه بینم همی زبانتان به خون تشنه بینم همی

124 نه کاری بود سهل خون ربختن روان کسی از تن انگیختن

125 فزون از شمر سال بگذشته است کجا جانور آدمی گشته است

126 فزون از شمر مرد رفته ز دهر که در دهرش از زن نبوده است بهر

127 فزون از شمر نطفه رفته ز هم که زهدان یکی را کشیده بدم

128 خبه کرده زهدان فزون از شمر که یک تن ز زهدان برآورده سر

129 فزون از شمرد مرده کودک همی کز آنان یکی کشته ریدک‌ همی

130 فزون از شمر مرده ریدک ز درد کز آنان یکی مانده و گشته مرد

131 یکی مرد، سرمایه ی عالم است به‌نزد یکی مرد، عالم کم است

132 به ویژه چنین نوجوان هژیر کشاورز و محنت کش وتیز ویر

133 ز گیتی یکی گوشه کرده پسند زنی و دو تا گاو و ده گوسپند

134 مه و سال در آفتاب و دمه گهی پشت گاو و گهی با رمه

135 شده تازه از کوشش جانتان فراهم ازو روغن و نانتان

136 همان پنبه و پشم و مرغ و بره ز بهر شما ساخته یکسره

137 خورش کرده خود نان کاک جوین فرستاده بهر شما انگبین

138 نه دریوزه کار و نه تاراج گر سخی‌طبع و روشندل و رنجبر

139 عوانی فرستید در خانه‌اش که ویران کند بوم و کاشانه‌اش

140 ز یکسوی محصولش آفت زده محصل ز سوی دگر آمده

141 از او بره و مرغ و می خواسته فراشی ز دیبای پیراسته

142 فرود آمده در سرایش به زور به همسرش بردوخته چشم شور

143 پس آن که سواران ببرده ز شهر که ‌زی‌شهرش ‌آرند از آن ده به قهر

144 سواران بده ربخته نیمشب در انداخته ‌جنگ و جوش و جلب

145 عوان فرومایه بشکسته در به‌خانه به طمع زنش برده سر

146 پس آنگه ز یک‌ مشت مرد دلیر عوان زبون‌، گشته از عمر سیر

147 کشندهٔ عوان نیست مرد جوان جوان بیگناهست و جانی عوان

148 گر او را به‌حجت زبان چیر نیست چرا مر شما را دل آژیر نیست

149 کشاورز، اندام و دهیو، بدن مبرید اندام دهیو ز تن

150 به ار صد عوان کشته آید به تیغ که یک مرد دهقان بگیرد گریغ

151 قصاص ار ز آدم کشی کاستی ز آدم کشان نام برخاستی

152 گنه کاره را نیست کشتن هنر گنه را ببایست کشت ای پسر

153 برآهنج‌ تخم گنه را ز دهر بر آن تخم بپراکن از علم‌، زهر

154 چو تخم گنه شد برون از نهاد شود دیو خونخواره‌، مردم‌نژاد

155 هم‌آن‌را که‌ خون ریختن گشته خوی نگر تا چه رفته است درکار اوی

156 کسی سرسری خون نریزد همی به رغبت به کین برنخیزد همی

157 به مغز اندرش هست بیماریئی و یا در دلش کینهٔ کاریئی

158 ز مستی‌، گه و گه ز دیوانگیست کجا مست‌ و دیوانه‌ را هوش نیست

159 گهی بهر زرّست وگه بهر زن تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن

160 چو زین‌ها گذشتی‌ سبب‌ها ست راست نگه کن که اصل سبب‌ها کجاست

161 به هر معنی از این معانی که بود نبایست خونریز را کشت زود

162 اگر هست بیمار، مدهوش ساز دماغش بدست آر و داروش ساز

163 چو تخم جنایت نباشد به شهر برد مرد جانی ز درمانت بهر

164 وگرنه به زندان به کارش گمار برو توشه از مزدکارش شمار

165 وگر کینی اندر دلش کرده جای به پند و نصیحت دلش برگرای

166 ور از آب مستی است آگاه نیست بجز منع می در جهان راه نیست

167 تو بیخ می از انجمن برفکن که مستان نجوشند در انجمن

168 مر آن مست را دار سختش به‌بند که بر مست و دیوانه‌بند است پند

169 وگر کاری افتاده زین‌ها برون کشندنه‌جانی است‌نی‌مست‌و دون

170 نیش کین دیرین نیش طمع زر نه جویای شهرت نه پرخاشخر

171 چنان‌دان که هرگزگناهیش نیست نگه کن که اینجاگنه کار نیست

172 بسا اوفتد کارها این‌چنین که خیره شود مرد با داد و دین

173 ببایست جستن سبب را ز بن از آن پیش کان کار گردد کهن

174 من اکنون بر آنم که مرد عوان گنه را سبب شد نه مرد جوان

175 به من بردو چشمش دهند آگهی که مغز از جنایتش باشد تهی

176 نه‌بوده‌است کین گستری‌پیشه‌اش‌ نه بر رهزنی بوده اندیشه‌اش

177 نه‌ مِی‌خورده‌ هرگز،‌نه‌ دیوانه‌ است جوانی نکوروی و فرزانه است

178 ولیکن عوان بداندیش زشت پدیداست‌تاخودچه‌داردسرشت

179 به ده رفته و آتش افروخته بر و بوم بیچارگان سوخته

180 شکسته اوانی به کردار خوک دونده به قصد زن نو بیوک‌١

181 لتی‌خورده از شوی و رفته به قهر سواران بیاورده از سوی شهر

182 سواران دویده به کردار دیو برآورده زان بوم و برزن غریو

183 به کین توختن دردویده عوان دژ آهنگ سوی سرای جوان

184 گرفته گریبان‌، کش از پیش زن کشد بیگنه بر سر انجمن

185 جوانش‌زده مشت و رانده ز پیش سپرکرده او را پی جان خویش

186 گر ایدون نمی‌کرد بیمار بود به نزدیک دانا گنه کار بود

187 نگرکاین سبب‌ها که گفتم تمام به مرد جوان بسته باشد کدام

188 سبب‌هاهمه‌زان عوان بوده است نتاجش‌به‌دست جوان بوده است

189 یکی روزنامه نبشت این مقال به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال

190 وکیل جوان در دگر داوری همیدون شد اندر سخن گستری

191 به پرسش برفتند مردان راست شنیدند کان گفته‌ها پابجاست

192 نگه کرد قاضی در آن داوری در آن راه و رسم سخن کستری

193 چنین گفت کاین گفته‌ها باطلست اگر خوب اگر بد جوان قاتلست

194 به فرمان دین و به حکم جزا ببایست دادن به قاتل سزا

195 تنش باید از دار آویخته روانش سوی دوزخ انگیخته

196 گرفتم که قاضیش بخشد خلاص چه‌بایست کردن به دعوای خاص

197 خصوصی‌بر او مدعی خاستست دیت‌ رد نموده‌ است‌ و کین‌خواستست

198 ز مرگش همانا نباشدگزیر که عبرت پذیرند برنا و پیر

199 رقم کرد قاضی به مرگ جوان نمودند سوی تمیزش روان

200 در آن حوزه هم حکم ابرام یافت جوان را زمان یک سر انجام یافت

201 چو محکوم‌شد مرگ‌راساخت مرد ولی دل ز اندیشهٔ زن به‌درد

202 هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد به پشتیش در نامه هنگامه کرد

203 بیامدکه بیند جوان را به بند از آن پیش کش حلق گیرد کمند

204 بدادش بسی پند و دل‌شاد کرد ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد

205 بگفتش که ای‌دوست‌مردن‌دمیست به‌چنگ‌ اجل‌ جان‌سپردن دمی ست

206 غم مرگ از مرگ ناخوشترست مخور غم که‌ یک‌تن‌ ز مردن نرست

207 اگر پادشاهست‌، اگر بینوا سرانجام او مرگ باشد روا

208 دو روزی اگر دیر یا زود شد چو بینی همه بوده نابود شد

209 بمیر ای پسر در جهان بیگناه بر این بیگناهیت عالم گوا

210 ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم که این داد و دین از جهان باد کم

211 کنون‌ هرچه‌ خواهی‌ ازین‌ دوست‌ خواه بجز جان که شد برخی دادگاه

212 ترا جان شکاری بودکنده پر به چنگ قوانین مردم شکر

213 ولیکن گرت پویه ای در دلست به‌ من گوی‌ اگر چند بس مشکلست

214 جوان گفت بُد مر مرا زن یکی مگر زاده باشد کنون کودکی

215 به هنگام زادن به تیمار اوی دویدم که ماما کنم جستجوی

216 فتادم به چنگال مردم کشان از آن‌ پس ندارم ز همسر نشان

217 خبر گیر باری ز دلبند من نگهدار او باش و فرزند من

218 یکی باغ دارم یکی خانه نیز دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز

219 اگر مانده باشند اینجا بجای به فرزند و زن بخش بهر خدای

220 یکی دار کردند در اسپریس به گردش جوانان پتیاره ریس

221 جوان را کشیدند بسته دو دست غریوان و غران به کردار مست

222 ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار تنیده همه گرد بر گرد دار

223 یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ

224 هم آن گه به دارش درآویختند تماشاییان در هم آمیختند

225 زمانی بپیچید و پس گشت سرد به یک‌دم گل سرخ او گشت زرد

226 زبانش برون جست ازکنج لب به دندان فشرده زبان از غضب

227 رخان کرده آماس و لب‌ها سیاه فکنده به گیتی ز حسرت نگاه

228 یکی باد آمد هم اندر زمان بگرداندش اندر سر ریسمان

229 توگفتی که شاهد پذیرد همی گواهی بر آن کشته گیرد همی

230 توگفتی که گوید نسیم صبا که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!

231 ز دین بود اگر قاضی این داد داد که لعنت برین دین و این داد باد

232 گرین‌ داد و دین‌ است‌ پس کفر چیست‌؟ بر این داد ودین بربباید گریست

233 به جان بشر دست یازیدنا بود با خداوند جنگیدنا

234 هر آن‌ دین که باشد بنایش به خون بد است‌ ار شریفست‌ اگر هست دون

235 ازآن شب که شد بسته مرد فقیر برآمد چهل روز و مسکین اسیر

236 زن تازه زای اندر آن خاکدان نشسته به امید مرد جوان

237 دوکودک بزاد اندر آن تنگنا به چادر بپوشیدشان‌، بینوا

238 چو شد روز،‌ مردی‌ شبان دررسید کجاگو سیندانش آنجا‌ چرید

239 هم آن کلبه خود بود جای شبان . ر * ب . *‌ر-

240 زن دربدر را بدید و شناخت در آنجا غنودی به روز و شبان

241 برافروخت آتش‌، بکرد آب گرم ز پشمینه‌اش جای آرام ساخت

242 به‌شیر و به‌سرشیر،‌زن را نواخت بشست آن دو نوزاد را نرم نرم

243 چو شب اندر آمد فروبست در دلش‌را به آواز خوش گرم ساخت

244 همی گشت تا روز آنجا شبان برون ماند و تا روز ننهاد سر

245 لع‌ بسان یکی نامور پاسبان

246 سحر چون بیاراست خورشید زرد به تیریژ زر چادر لاجورد

247 شبان اندر آمد به صحرا زکوه که جوید نشان جوان از گروه

248 شبانی نیاموخته رسم و راه ندانسته هرگز ثواب از گناه

249 ز خردی به کوه و بیابان شده ابا گله هر سو شتابان شده

250 نه کرده دبیری‌، نه خوانده کتاب نه آمخته راه خطا از صواب

251 چنین خوی نیک ازکه آموخته کجا زین خردمندی اندوخته‌؟

252 توگویی طبیعت بُدش اوستاد دهد این منش‌های نیکوش یاد

253 ولی من بر آنم که استاد اوی بود دوری از مردم زشت‌خوی

254 چو با مردمان کم‌نشسته‌است و خاست نیامخته خویی که مخلوق راست

255 خیابان‌ندیده‌است‌و غوغای شهر ز سور و ز ماتم نبرده است بهر

256 به‌ عقل غریزیش کم‌خورده دست نه کردست‌مستی‌،‌نه‌دیدست‌مست

257 نخوردست جز شیر و کاک جوین نه سرکه مزیده نه سرکنگبین

258 نه شب دیده نور فروزان چراغ نه روز از دلارام جسته سراغ

259 چمیده به روز از بر مرغزار به‌شب‌خفته در دامن کوهسار

260 از آزادی و سادگی بهره‌ور برومند وآزاده و نیک‌فر

261 شبان گله را با سگ و زن سپرد سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد

262 در آن دِه درآمد که جوید نشان دهی دید چون مغز مردم کشان

263 شبان هفته‌ای بود رفته ز ده بنشنیده آن کار کرد فره

264 بگفتندش آن رفته کار شگرف فزودند بر آن بسی نیز حرف

265 همه ناروا شهرت شهریان که دادند نسبت به مرد جوان

266 ز شهر اندر آمد به کردار باد در آن ده پراکند و باور فتاد

267 چنین است آیین خیل عوام پذیرای هر شهره گفتار خام

268 به چشم ار ببینند چیزی درست نیارند دانستنش از نخست

269 به دیده ز چیزی نگیرند بهر جزان را که گردد نیوشه به شهر

270 نیوشه‌خو دار چه ‌محال ‌و خطاست‌ پذیرند و دارند آن را به‌راست

271 نیوشیده بر دیده و سر نهند ز دیده نیوشنده برتر نهند

272 شبان‌سهم‌برداشت‌زان کار خفت بلرزند بر خود ز بیم گرفت

273 به نزدیک زن رفت لرزنده تن ز لرزبدنش لرزه برداشت‌، زن

274 بلرزند پستان مامک ز بیم در افغان شدند آن دو طفل یتیم

275 خروشی‌درآن کلبه‌برخاست‌سخت که‌شد کوه ‌از اندوهشان لخت لخت

عکس نوشته
کامنت
comment