دو رویه ز لشکر از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 18

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

دو رویه ز لشکر برآمد خروش

1 دو رویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان به جوش

2 سپاه اندر آمد ز هر سو گروه بپوشید جوشن همه دشت و کوه

3 دو سالار هر دو به سان پلنگ فراز آوریدند لشکر به جنگ

4 به کردار باران ز ابر سیاه ببارید تیر اندر آن رزمگاه

5 جهان چون شب تیره از تیره میغ چو ابری که باران او تیر و تیغ

6 زمین آهنین کرده اسبان به نعل بر او دست گردان به خون گشته لعل

7 ز بس خسته ترک اندر آن رزمگاه بریده سرانشان فگنده به راه

8 بر آوردگه جای گشتن نماند پی اسب را برگذشتن نماند

9 زمین لاله‌گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون

10 دو سالار گفتند اگر همچنین بداریم گردان بر این دشت کین

11 شب تیره را کس نماند به جای جز از چرخ گردان و گیهان خدای

12 چو پیران چنان دید جای نبرد به لهاک فرمود و فرشیدورد

13 که چندان کجا با شما لشکرست کسی کاندر این رزمگه درخورست

14 سران را ببخشید تا بر سه روی بوند اندر این رزمگه کینه‌جوی

15 وز ایشان گروهی که بیدارتر سپه را ز دشمن نگهدارتر

16 بدیشان سپارید پشت سپاه شما بر دو رویه بگیرید راه

17 به لهاک فرمود تا سوی کوه برد لشکر خویش را همگروه

18 همیدون سوی رود فرشیدورد شود تا برآرد به خورشید گرد

19 چو آن نامداران توران سپاه گسستند زان لشکر کینه‌خواه

20 نوندی برافگند بر دیده‌بان از آن دیده گه تا در پهلوان

21 نگهبان گودرز خود با سپاه همی داشت هر سو ز دشمن نگاه

22 دو رویه چو لهاک و فرشیدورد ز راه کمین برگشادند گرد

23 سواران ایران برآویختند همی خاک با خون برآمیختند

24 نوندی برافگند هر سو دوان به آگاه کردن بر پهلوان

25 نگه کرد گودرز تا پشت اوی که دارد ز گردان پرخاشجوی

26 گرامی پسر شیر شرزه هجیر به پشت پدر بود با تیغ و تیر

27 بفرمود تا شد به پشت سپاه بر گیو گودرز لشکرپناه

28 بگوید که لشکر سوی رود و کوه به یاری فرستد گروها گروه

29 و دیگر بفرمود گفتن به گیو که پشت سپه را یکی مرد نیو

30 گزیند سپارد بدو جای خویش نهد او از آن جایگه پای پیش

31 هجیر خردمند بسته کمر چو بشنید گفتار فرخ پدر

32 بیامد به سوی برادر دوان بگفت آن کجا گفته بد پهلوان

33 چو بشنید گیو این سخن بردمید ز لشکر یکی نامور برگزید

34 کجا نام او بود فرهاد گرد بخواند و سپه یکسر او را سپرد

35 دو صد کار دیده دلاور سران بفرمود تا زنگه شاوران

36 برد تاختن سوی فرشیدورد برانگیزد از رود وز آب گرد

37 ز گردان دو صد با درفشی چو باد به فرخنده گرگین میلاد داد

38 بدو گفت ز ایدر بگردان عنان ابا گرز و با آبداده سنان

39 کنون رفت باید بر آن رزمگاه جهان کرد باید بر ایشان سیاه

40 که پشت سپهشان به هم بر شکست دل پهلوانان شد از درد پست

41 به بیژن چنین گفت کای شیرمرد توی شیر درنده روز نبرد

42 کنون شیرمردی به کار آیدت که با دشمنان کارزار آیدت

43 از ایدر برو تا به قلب سپاه ز پیران بدان جایگه کینه‌خواه

44 از ایشان نپرهیز و تن پیش‌دار که آمد گه کینه در کارزار

45 که پشت همه شهر توران بدوست چو روی تو بیند بدردش پوست

46 اگر دست‌یابی بر او کار بود جهاندار و نیک اخترت یار بود

47 بیاساید از رنج و سختی سپاه شود شادمانه جهاندار و شاه

48 شکسته شود پشت افراسیاب پر از خون کند دل دو دیده پر آب

49 بگفت این سخن پهلوان با پسر پسر جنگ را تنگ بسته کمر

50 سواران که بودند بر میسره بفرمود خواندن همه یکسره

51 گرازه برون آمد و گستهم هجیر سپهدار و بیژن به هم

52 وزآنجا سوی قلب توران سپاه گرانمایگان برگرفتند راه

53 به کردار گرگان به روز شکار بر آن بادپایان اخته زهار

54 میان سپاه اندرون تاختند ز کینه همی دل بپرداختند

55 همه دشت برگستوانور سوار پراگنده گشته گه کارزار

56 چه مایه فتاده به پای ستور کفن جوشن و سینهٔ شیر گور

57 چو رویین پیران ز پشت سپاه بدید آن تکاپوی و گرد سیاه

58 بیامد به پشت سپاه بزرگ ابا نامداران به کردار گرگ

59 برآویخت بر سان شرزه پلنگ بکوشید و هم بر نیامد به جنگ

60 بیفگند شمشیر هندی ز مشت به نومیدی از جنگ بنمود پشت

61 سپهدار پیران و مردان خویش به جنگ اندرون پای بنهاد پیش

62 چو گیو آن زمان روی پیران بدید عنان سوی او جنگ را برگشید

63 از آن مهتران پیش پیران چهار به نیزه ز اسب اندر افگند خوار

64 به زه کرد پیران ویسه کمان همی تیر بارید بر بدگمان

65 سپر بر سر آورد گیو سترگ به نیزه درآمد به کردار گرگ

66 چو آهنگ پیران سالار کرد که جوید به آورد با او نبرد

67 فروماند اسبش همیدون به جای از آنجا که بد پیش ننهاد پای

68 یکی تازیانه بر آن تیز رو بزد خشم را نامبردار گو

69 بجوشید بگشاد لب را ز بند به نفرین دژخیم دیو نژند

70 بیفگند نیزه کمان برگرفت یکی درقهٔ کرگ بر سر گرفت

71 کمان را به زه کرد و بگشاد بر که با دست پیران بدوزد سپر

72 بزد بر سرش چارچوبه خدنگ نبد کارگر تیر بر کوه سنگ

73 همیدون سه چوبه بر اسب سوار بزد گیو پیکان آهن گذار

74 نشد اسب خسته نه پیران نیو بدانجا رسیدند یاران گیو

75 چو پیران چنان دید برگشت زود برفت از پسش گیو تازان چو دود

76 به نزدیک گیو آمد آنگه پسر که ای نامبردار فرخ پدر

77 من ایدون شنیدستم از شهریار که پیران فراوان کند کارزار

78 ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها مر او را بود روز سختی رها

79 سرانجام بر دست گودرز هوش برآید تو ای باب چندین مکوش

80 پس اندر رسیدند یاران گیو پر از خشم و کینه سواران نیو

81 چو پیران چنان دید برگشت زوی سوی لشکر خویش بنهاد روی

82 خروشان پر از درد و رخساره زرد به نزدیک لهاک و فرشیدورد

83 بیامد که ای نامداران من دلیران و خنجرگزاران من

84 شما را ز بهر چنین روزگار همی پرورانیدم اندر کنار

85 کنون چون به جنگ اندر آمد سپاه جهان شد به ما بر ز دشمن سیاه

86 نبینم کسی کز پی نام و ننگ به پیش سپاه اندر آید به جنگ

87 چو آواز پیران بدیشان رسید دل نامداران ز کین بردمید

88 برفتند و گفتند گر جان پاک نباشد به تن نیستمان بیم و باک

89 ببندیم دامن یک اندر دگر نشاید گشادن بر این کین کمر

90 سوی گیو لهاک و فرشیدورد برفتند و جستند با او نبرد

91 برآمد بر گیو لهاک نیو یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو

92 همی خواست کو را رباید ز زین نگونسار از اسب افگند بر زمین

93 به نیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب

94 بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی ز درد اندر آمد تگاور به روی

95 پیاده شد از باره لهاک مرد فراز آمد از دور فرشیدورد

96 ابر نیزهٔ گیو تیغی چو باد بزد نیزه ببرید و برگشت شاد

97 چو گیو اندر آن زخم او بنگرید عمود گران از میان برکشید

98 بزد چون یکی تیزدم اژدها که از دست او خنجر آمد رها

99 سبک دیگری زد به گردنش بر که آتش ببارید بر تنش بر

100 بجوشید خون بر دهانش از جگر تنش سست برگشت و آسیمه سر

101 چو گیو اندر این بود لهاک زود نشست از بر بادپای چو دود

102 ابا گرز و با نیزه بر سان شیر بر گیو رفتند هر دو دلیر

103 چه مایه ز چنگ دلاور سران بر او بر ببارید گرز گران

104 به زین خدنگ اندورن بد سوار ستوهی نیامدش از کارزار

105 چو دیدند لهاک و فرشیدورد چنان پایداری از آن شیرمرد

106 ز بس خشم گفتند یک با دگر که ما را چه آمد ز اختر به سر

107 بر این زین همانا که کوهست و روست بر او بر ندرد جز از شیر پوست

108 ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست همی گشت هر سو چپ و دست راست

109 بدیشان نهاد از دو رویه نهیب نیامد یکی را سر اندر نشیب

110 به دل گفت کاری نو آمد به روی مرا ز این دلیران پرخاشجوی

111 نه از شهر ترکان سران آمدند که دیوان مازندران آمدند

112 سوی راست گیو اندر آمد چو گرد گرازه به پرخاش فرشیدورد

113 ز پولاد در چنگ سیمین ستون به زیر اندرون باره‌ای چون هیون

114 گرازه چو بگشاد از باد دست به زین بر شد آن ترگ پولاد بست

115 بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی زره بود نگسست پیوند اوی

116 یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر به پشت گرازه درآمد دلیر

117 بزد بر سر و ترگ فرشیدورد زمین را بدرید ترک از نبرد

118 همی کرد بر بارگی دست راست به اسب اندر آمد نبود آنچ خواست

119 پس بیژن اندر دمان گستهم ابا نامداران ایران به هم

120 به نزدیک توران سپاه آمدند خلیده‌دل و کینه‌خواه آمدند

121 ز توران سپاه اندریمان چو گرد بیامد دمان تا به جای نبرد

122 عمودی فروهشت بر گستهم که تا بگسلاند میانش ز هم

123 به تیغش برآمد بدو نیم گشت دل گستهم زو پر از بیم گشت

124 به پشت یلان اندر آمد هجیر ابر اندریمان ببارید تیر

125 خدنگش بدرید برگستوان بماند آن زمان بارگی بی روان

126 پیاده شد ازباره مرد سوار سپر بر سر آورد و بر ساخت کار

127 ز ترکان بر آمد سراسر غریو سواران برفتند بر سان دیو

128 مر او را به چاره ز آوردگاه کشیدند از پیش روی سپاه

129 سپهدار پیران ز سالارگاه بیامد بیاراست قلب سپاه

130 ز شبگیر تا شب برآمد ز کوه سواران ایران و توران گروه

131 همی گرد کینه برانگیختند همی خاک با خون برآمیختند

132 از اسبان و مردان همه رفته هوش دهن خشک و رفته ز تن زور و توش

133 چو روی زمین شد به رنگ آبنوس برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

134 ابر پشت پیلان تبیره زنان از آن رزمگه بازگشت آن زمان

135 بر آن بر نهادند هر دو سپاه که شب بازگردند ز آوردگاه

136 گزینند شبگیر مردان مرد که از ژرف دریا برآرند گرد

137 همه نامداران پرخاشجوی یکایک به روی اندر آرند روی

138 ز پیکار یابد رهایی سپاه نریزند خون سر بیگناه

139 بکردند پیمان و گشتند باز گرفتند کوتاه رزم دراز

140 دو سالار هر دو ز کینه به درد همی روی برگاشتند از نبرد

141 یکی سوی کوه کنابد برفت یکی سوی زیبد خرامید تفت

142 همانگه طلایه ز لشکر به راه فرستاد گودرز سالار شاه

143 ز جوشنوران هرک فرسوده بود ز خون دست و تیغش بیالوده بود

144 همه جوشن و خود و ترگ و زره گشادند مر بندها را گره

145 چو از بار آهن برآسوده شد خورش جست و می چند پیموده شد

146 به تدبیر کردن سوی پهلوان برفتند بیدار پیر و جوان

147 به گودرز پس گفت گیو ای پدر چه آمد مرا از شگفتی به سر

148 چو من حمله بردم به توران سپاه دریدم صف و برگشادند راه

149 به پیران رسیدم نوندم به جای فروماند و ننهاد از پیش پای

150 چنانم شتاب آمد از کار خویش که گفتم نباشم دگر یار خویش

151 پس آن گفته شاه بیژن به یاد همی داشت وان دم مرا یاد داد

152 که پیران به دست تو گردد تباه از اختر همین بود گفتار شاه

153 بدو گفت گودرز کو را زمان به دست منست ای پسر بی‌گمان

154 که زو کین هفتاد پور گزین بخواهم به زور جهان‌آفرین

155 از آن پس به روی سپه بنگرید سران را همه گونه پژمرده دید

156 ز رنج نبرد و ز خون ریختن به هرجای با دشمن آویختن

157 دل پهلوان گشت زان پر ز درد که رخسار آزادگان دید زرد

158 بفرمودشان بازگشتن به جای سپهدار نیک‌اختر و رهنمای

159 بدان تا تن رنج بردارشان برآساید از جنگ و پیکارشان

160 برفتند و شبگیر بازآمدند پر از کینه و رزمساز آمدند

161 به سالار بر خواندند آفرین که ای نامور پهلوان زمین

162 شبت خواب چون بود و چون خاستی ز پیکار ترکان چه آراستی

163 بدیشان چنین گفت پس پهلوان که ای نیک‌مردان و فرخ گوان

164 سزد گر شما بر جهان‌آفرین بخوانید روز و شبان آفرین

165 که تا این زمان هرچ رفت از نبرد به کام دل ما همی گشت گرد

166 فراوان شگفتی رسیدم به سر جهان را ندیدم مگر بر گذر

167 ز بیداد و داد آنچ آمد به شاه بد و نیک را هم بدویست راه

168 چو ما چرخ گردان فراوان سرشت درود آن کجا بآرزو خود بکشت

169 نخستین که ضحاک بیدادگر ز گیتی به شاهی برآورد سر

170 جهان را چه مایه به سختی بداشت جهان آفرین زو همه درگذاشت

171 به داد آنک آورد پیدا ستم ز باد آمد آن پادشاهی به دم

172 چو بیداد او دادگر برنداشت یکی دادگر را بر او برگماشت

173 برآمد بر آن کار او چند سال بد انداخت یزدان بر آن بدسگال

174 فریدون فرخ شه دادگر ببست اندر آن پادشاهی کمر

175 همه بند آهرمنی برگشاد بیاراست گیتی سراسر به داد

176 چو ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان بدو سرزنش

177 ز افراسیاب آمد آن بد خوی همان غارت و کشتن و بدگوی

178 که در شهر ایران بگسترد کین بگشت از ره داد و آیین و دین

179 سیاووش را هم به فرجام کار بکشت و برآورد از ایران دمار

180 وزان پس کجا گیو ز ایران براند چه مایه به سختی به توران بماند

181 نهالیش بد خاک و بالینش سنگ خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ

182 همی رفت گم بوده چون بیهشان که یابد ز کیخسرو آنجا نشان

183 یکایک چو نزدیک خسرو رسید بر او آفرین کرد کو را بدید

184 وزان پس به ایران نهادند روی خبر شد به پیران پرخاشجوی

185 سبک با سپاه اندر آمد به راه که هر دو کندشان به ره بر تباه

186 بکرد آنچ بودش ز بد دسترس جهاندارشان بد نگهدار و بس

187 از آن پس به کین سیاوش سپاه سوی کاسه رود اندر آمد به راه

188 به لاون که آمد سپاه گشتن شبیخون پیران و جنگ پشن

189 که چندان پسر پیش من کشته شد دل نامداران همه گشته شد

190 کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی بیامد به روی اندر آورد روی

191 چو با ما بسنده نخواهد بدن همی داستانها بخواهد زدن

192 همی چاره سازد بدان تا سپاه ز توران بیاید بدین رزمگاه

193 سران را همی خواهد اکنون به جنگ یکایک بباید شدن تیز چنگ

194 که گر ما بدین کار سستی کنیم وگر نه بدین پیشدستی کنیم

195 بهانه کند بازگردد ز جنگ بپیچد سر از کینه و نام و ننگ

196 ار ایدونک باشید با من یکی از ایشان فراوان و ما اندکی

197 از آن نامداران برآریم گرد بدانگه که سازد همی او نبرد

198 ور ایدونک پیران از این رای خویش نگردد نهد رزم را پای پیش

199 پذیرفتم اندر شما سر به سر که من پیش بندم بدین کین کمر

200 ابا پیر سر من بدین رزمگاه به کشتن دهم تن به پیش سپاه

201 من و گرد پیران و رویین و گیو یکایک بسازیم مردان نیو

202 که کس در جهان جاودانه نماند به گیتی به ما جز فسانه نماند

203 هم آن نام باید که ماند بلند چو مرگ افگند سوی ما بر کمند

204 زمانه به مرگ و به کشتن یکیست وفا با سپهر روان اندکیست

205 شما نیز باید که هم ز این نشان ابا نیزه و تیغ مردم کشان

206 به کینه ببندید یکسر کمر هر آن کس که هست از شما نامور

207 که دولت گرفتست از ایشان نشیب کنون کرد باید به کین بر نهیب

208 به توران چو هومان سواری نبود که با بیژن گیو رزم آزمود

209 چو برگشته بخت او شد نگون بریدش سر از تن به سان هیون

210 نباید شکوهید ز ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ

211 ور ایدونک پیران بخواهد نبرد به اندوه لشکر بیارد چو گرد

212 همیدون به انبوه ما همچو کوه بباید شدن پیش او همگروه

213 که چندان دلیران همه خسته‌دل ز تیمار و اندوه پیوسته دل

214 بر آنم که ما را بود دستگاه از ایشان برآریم گرد سیاه

215 بگفت این سخن سر به سر پهلوان به پیش جهاندیده فرخ گوان

216 چو سالارشان مهربانی نمود همه پاک بر پای جستند زود

217 بر او سر به سر خواندند آفرین که چون تو کسی نیست پر داد و دین

218 پرستنده چون تو فریدون نداشت که گیتی سراسر به شاهی گذاشت

219 ستون سپاهی و سالار شاه فرازندهٔ تاج و گاه و کلاه

220 فدی کردهٔ جان و فرزند و چیز ز سالار شاهان چه جویند نیز

221 همه هرچ شاه از فریبرز جست ز طوس آن کنون از تو بیند درست

222 همه سر به سر مر ترا بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

223 گر ایدونک پیران ز توران سپاه سران آورد پیش ما کینه‌خواه

224 ز ما ده مبارز وز ایشان هزار نگر تا که پیچد سر از کارزار

225 ور ایدونک لشکر همه همگروه به جنگ اندر آید به کردار کوه

226 ز کینه همه پاک دلخسته‌ایم کمر بر میان جنگ را بسته‌ایم

227 فدای تو بادا تن و جان ما سراسر بر اینست پیمان ما

228 چو گودرز پاسخ بر این سان شنود به دلش اندرون شادمانی فزود

229 بر آن نامداران گرفت آفرین که ای نره شیران ایران زمین

230 سپه را بفرمود تا برنشست همیدون میان را به کینه ببست

231 چپ لشکرش جای رهام گرد به فرهاد خورشید پیکر سپرد

232 سوی راست جای فریبرز بود به کتمارهٔ قارنان داد زود

233 به شیدوش فرمود کای پور من به هر کار شایسته دستور من

234 تو با کاویانی درفش و سپاه برو پشت لشکر تو باش و پناه

235 بفرمود پس گستهم را که شو سپه را تو باش این زمان پیشرو

236 ترا بود باید به سالارگاه نگه‌دار بیدار پشت سپاه

237 سپه را بفرمود کز جای خویش نگر ناورید اندکی پای پیش

238 همه گستهم را کنید آفرین شب و روز باشید بر پشت زین

239 برآمد خروش از میان سپاه گرفتند زاری بر آن رزمگاه

240 همه سر به سر سوی او تاختند همی خاک بر سر برانداختند

241 که با پیر سر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه

242 سپهدار پس گستهم را بخواند بسی پند و اندرز با او براند

243 بدو گفت زنهار بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش

244 شب و روز در جوشن کینه‌جوی نگر تا گشاده ندارید روی

245 چو آغازی از جنگ پرداختن بود خواب را بر تو بر تاختن

246 همان چون سر آری به سوی نشیب ز ناخفتگان بر تو آید نهیب

247 یکی دیده‌بان بر سر کوه دار سپه را ز دشمن بی‌اندوه‌دار

248 ور ایدونک آید ز توران زمین شبی ناگهان تاختن گر کمین

249 تو باید که پیکار مردان کنی به جنگ اندر آهنگ گردان کنی

250 ور ایدونک از ما بدین رزمگاه بد آگاهی آید ز توران سپاه

251 که ما را به آوردگه بر کشند تن بی‌سرانمان به توران کشند

252 نگر تا سپه را نیاری به جنگ سه روز اندر این کرد باید درنگ

253 چهارم خود آید به پشت سپاه شه نامبردار با پیل و گاه

254 چو گفتار گودرز زان سان شنید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

255 پذیرفت سر تا به سر پند اوی همی جست از آن کار پیوند اوی

256 به سالار گفت آنچ فرمان دهی میان بسته دارم به سان رهی

257 پس از جنگ پیشین که آمد شکست که توران بر آن درد بودند پست

258 خروشان پدر بر پسر روی زد برادر ز خون برادر به درد

259 همه سر به سر سوگوار و نژند دژم گشته از گشت چرخ بلند

260 چو پیران چنان دید لشکر همه چو از گرگ درنده خسته رمه

261 سران را ز لشکر سراسر بخواند فراوان سخن پیش ایشان براند

262 چنین گفت کای کار دیده گوان همه سودهٔ رزم پیر و جوان

263 شما را به نزدیک افراسیاب چه مایه بزرگی و جاهست و آب

264 به پیروزی و فرهی کامتان به گیتی پراگنده شد نامتان

265 به یک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکسر ز پیکار دست

266 بدانید یکسر کز این رزمگاه اگر بازگردد به سستی سپاه

267 پس اندر ز ایران دلاور سران بیایند با گرزهای گران

268 یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کس از مهتران و کهان

269 برون کرد باید ز دلها نهیب گزیدن مر این غمگنان را شکیب

270 چنین داستان زد شه موبدان که پیروز یزدان بود جاودان

271 جهان سر به سر با فراز و نشیب چنینست تا رفتن اندر نهیب

272 کنون از بر و بوم و فرزند خویش که اندیشد از جان و پیوند خویش

273 همان لشکر است این که از جنگ ما بپیچید و بس کرد آهنگ ما

274 بدین رزمگه بست باید میان به کینه شدن پیش ایرانیان

275 چنین کرد گودرز پیمان که من سران برگزینم از این انجمن

276 یکایک به روی اندر آریم روی دو لشکر برآساید از گفت و گوی

277 گر ایدونک پیمان به جای آورید سران را ز لشکر به پای آورید

278 وگر همگروه اندر آید به جنگ نباید کشیدن ز پیکار چنگ

279 اگر سر همه سوی خنجر بریم به روزی بزادیم و روزی مریم

280 وگرنه سرانشان برآرم به دار دو رویه بود گردش روزگار

281 اگر سر بپیچد کس از گفت من بفرمایمش سر بریدن ز تن

282 گرفتند گردان به پاسخ شتاب که ای پهلوان رد افراسیاب

283 تو از دیرگه باز با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش

284 میان بسته بر پیش ما چون رهی پسر با برادر به کشتن دهی

285 چرا سر بپیچیم ما خود کیییم چنین بندهٔ شه ز بهر چییم

286 بگفتند وز پیش برخاستند به پیکار یکسر بیاراستند

287 همه شب همی ساختند این سخن که افگند سالار بیدار بن

288 به شبگیر آوای شیپور و نای ز پرده برآمد به هر دو سرای

289 نشستند بر زین سپیده دمان همه نامداران به بازو کمان

290 که از نعل اسبان تو گفتی زمین بپوشد همی چادر آهنین

291 سپهبد به لهاک و فرشیدورد چنین گفت کای نامداران مرد

292 شما را نگهبان توران سپاه همی بود باید بدین رزمگاه

293 یکی دیده‌بان بر سر کوهسار نگهبان روز و ستاره‌شمار

294 گر ایدونک ما را ز گردان سپهر بد آید ببرد ز ما پاک مهر

295 شما جنگ را کس متازید زود به توران شتابید بر سان دود

296 کز این تخمهٔ ویسگان کس نماند همه کشته شد جز شما بس نماند

297 گرفتند مر یکدگر را کنار به درد جگر برگسستند زار

298 برفتند و بس روی برگاشتند غریویدن و بانگ برداشتند

عکس نوشته
کامنت
comment