دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و زاهد بی علم. ,
2 بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده که خدا را نبود بندهٔ فرمانبردار
1 کسی راه معروف کرخی بجست که بنهاد معروفی از سر نخست
2 شنیدم که مهمانش آمد یکی ز بیماریش تا به مرگ اندکی
1 من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
2 نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
1 ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای
2 من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم