- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
2 چگونه انس نگیرند با تو آدمیان که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
3 چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
4 غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
5 تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
6 قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
7 مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق دو خصلتند که با یکدِگَر نیامیزند
8 رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی که شرط نیست که با زورمند بستیزند