- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. ,
باری این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ ,
گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن. ,
4 به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
5 عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
6 ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دو تا