- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روی خود بنمود و هوش از ما ببرد طاقت و هوش از تن شیدا ببرد
2 دل شکیب از روی خوب او نداشت زان میان بگذاشتیمش تا ببرد
3 روی او چون دید نقش ما و من نام من گم کرد و رخت ما ببرد
4 زین جهان من داشتم جان و دلی این به دست آورد و آن در پا ببرد
5 من چنین در جوش و آتش ناپدید گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد
6 دانش و دین مرا آن چشم ترک روز غارت بود، در یغما ببرد
7 از دل من بود هر غوغا که بود پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد
8 راه فردا بر گرفت از امشبم کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد
9 تا قیامت هر که گوید سرعشق قطرهای باشد، کزین دریا ببرد
10 جای آن هست ار کنی جوش و فغان اوحدی، کش عشق او از جا ببرد